همینطور که به این سرزمین پهناور خیره ماندهام با خودم فکر میکنم همهی اینها اگر هیچی نباشد حداقل دلیل محکمیبرای وجود خدایی است که زمانی پدر و مادرم او را میپرستیدند. بزرگی این دنیا خارج از کنترل آدمها به نظر میرسد و خلاف آنچه که تصور میکردم انسان موجود قوی و مقتدری نیست.
آذین
کریستینا میگوید: «گاهی زندگی خیلی عذابآور میشه ولی میدونی من بخاطر چی طاقت میارم و ادامه میدم؟»
ابروهایم را بالا میبرم.
او هم به تقلید از من ابروهایش را بالا میبرد. «بخاطر لحظاتی که عذابآور نیست. تنها راه ادامه دادن اینه که وقتی لحظات خوب نزدیکت هستند اونا رو بقاپی.»
نیومون
کریستینا میگوید: «گاهی زندگی خیلی عذابآور میشه ولی میدونی من بخاطر چی طاقت میارم و ادامه میدم؟»
ابروهایم را بالا میبرم.
او هم به تقلید از من ابروهایش را بالا میبرد. «بخاطر لحظاتی که عذابآور نیست. تنها راه ادامه دادن اینه که وقتی لحظات خوب نزدیکت هستند اونا رو بقاپی.»
بعد لبخند میزند. من هم لبخند میزنم و با هم به طرف سکوی قطار میرویم.
از زمانی که بچه بودم این حقیقت را میدانستم: زندگی به همه زخم میزند و کسی نمیتواند از آن فرار کند.
اما حالا این را هم یاد گرفتهام: میتوانیم از این زخم بهبود پیدا کنیم. میتوانیم باعث بهبودی یکدیگر باشیم.
غزال
من به آدمهایی تعلق دارم که دوستشان دارم و آنها هم به من تعلق دارند. هیچ گروه و بخشی نمیتواند هویتم باشد. آنچه که من و شخصیتم را میسازد این آدمها و عشق و وفاداری است که بینمان در جریان است.
غزال
«بعضی آدمها از تغییر میترسند ولی قرار نیست ما بهشون بها بدیم.»
Marie Rostami