زیک دستش را دور شانا حلقه میکند. «لین عزیز البته شما عوضی هستی. اصلاً این قسمتی از جذابیت شخصیتته.»
~ɢʟᴀꜱꜱ ꜰᴀɢɴᴇʀ
حالا من بالای مرکز بیرحمی ایستادهام و جیغ میکشم در حالی که صندلی به پایین سقوط میکند.
~ɢʟᴀꜱꜱ ꜰᴀɢɴᴇʀ
گاهی مردم فرق بین اعتماد و حماقت را نمیدانند.
funny
یاد گرفتهام که اگر بخواهم غمم را فراموش کنم باید خودم را سرگرم نگه دارم.
Goner
آدمها از لایههای عمیق راز بوجود آمدهاند. گاهی تصور میکنی آنها را میشناسی و درکشان میکنی اما انگیزهها و هدفهایشان فقط در قلبشان خانه دارد و از چشم تو پنهان است. هیچوقت نمیتوانی آنها را بشناسی اما گاهی تصمیم میگیری به آنها اعتماد کنی.
Zahra Bayandor
آدمهای دنیای ما سیاه و سفید نیستند. بد مطلق یا خوب مطلق وجود ندارد.
masroor
وقتی سرم را برمیگردانم موجی از آدمهای سیاهپوش میبینم که مشتهایشان را در هوا تکان میدهند و با شادی فریاد میزنند. بخشم اسم من را صدا میزند.
ولی نه. آنها اشتباه میکنند. من شجاع نیستم. شجاع نیستم. من ویل را کشتم اما جرات گفتنش را ندارم. جراتش را ندارم...
~ɢʟᴀꜱꜱ ꜰᴀɢɴᴇʀ
فداکاری زمانی ارزش داره که لازم و بهجا باشه. معنی فداکاری دورریختن و هدر دادن یه زندگی نیست!
آذین
به یاد شعری میافتم که بچههای رکگو موقعی که فکر میکردند حواس کسی به آنها نیست میخواندند:
بین پنج تا بخش، بدجنسترین دلیران
اونان که دوستاشونو بیسر میخوان...
هیچوقت تا ایناندازه به مفهوم این شعر پی نبرده بودم.
Dayana
کارا دوباره به من نگاه میکند. «خیلی از کامپیوترهای هوشیاری میتونند با کامپیوترهای بخشهای دیگه ارتباط برقرار کنند. برای همین ژنین به راحتی تونست فرمان شبیهسازی رو بجای اتاقفرمان هوشیاری از دلیری فعال و کنترل کنه.»
کریستینا میگوید: «چی؟ منظورت اینه شماها هر وقت بخواید به راحتی میتونید توی اطلاعات بخشهای دیگه قدم بزنید؟»
مرد جوان میگوید: «نمیشه توی اطلاعات راه رفت. این غیرمنطقیه.»
کریستینا اخم میکند. «این یه جور کنایه است.»
مرد جوان هم اخم میکند. «کنایه یا یه آرایهٔ ادبی؟ البته کنایه خودش زیرمجموعهای از آرایههای ادبیه.»
کارا میگوید: «فرناندو. از بحث اصلی فاصله نگیر.»
Dayana