بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب شورشی | صفحه ۶ | طاقچه
تصویر جلد کتاب شورشی

بریده‌هایی از کتاب شورشی

۴٫۵
(۸۰)
پدرم به مادرم لبخند می‌زد. از نگاهش معلوم بود که مادرم را سرتر از خودش می‌دانست. پدرم آدم خودخواهی نبود وگرنه امکان نداشت بتواند چنین حسی نسبت به مادرم داشته باشد. چنین عشقی شاید فقط در فداکاری یافت شود. نمی‌دانم.
~ɢʟᴀꜱꜱ ꜰᴀɢɴᴇʀ
بینی‌اش خون می‌آید و صورتش خراش برداشته. گردنش کبود شده. دستش را روی بینی‌اش می‌فشارد و به من خیره می‌شود. موهایش بهم ریخته و دست دیگرش به شدت می‌لرزد. فریاد می‌زنم: «تو باختی! نمی‌تونی کنترلم کنی!» گلویم بخاطر این فریاد بلند به درد می‌آید. «هرگز نمی‌تونی کنترلم کنی.» می‌خندم؛ خندهای تلخ و دیوانه‌وار. از عصبانیت و نفرتی که در چشمانش جمع شده لذت می‌برم چون قبلاً شبیه آدم‌آهنی بود، سرد و بدون احساس. منطق محض بود و من او را شکستم. من او را شکستم.
~ɢʟᴀꜱꜱ ꜰᴀɢɴᴇʀ
می‌کشد و آن را روی سرم می‌گذارد. بدنم یخ می‌زند. به من شلیک نمی‌کند چون من معمایی هستم که او نتوانسته حلش کند پس شلیک نمی‌کند. «چی باعث شد متوجه بشی؟ بگو وگرنه می‌کشمت.» به آرامی از جایم بلند می‌شوم و می‌ایستم. پیشانی‌ام را محکمتر به لولهٔ تفنگ می‌فشارم.
~ɢʟᴀꜱꜱ ꜰᴀɢɴᴇʀ
غرور قسمتی از قلب یک هوشیار است. این را خیلی خوب می‌دانم چون گاهی خودم به خوبی احساسش می‌کنم. اما طمع چیز دیگریست و من دلم نمی‌خواهد این حس، بخشی از قلبم را تسخیر کند
~ɢʟᴀꜱꜱ ꜰᴀɢɴᴇʀ
برای این کار؟ کدام کار؟ به نظرم منظورم زندگی کردن است. بله. دیگر دلم نمی‌خواهد زندگی کنم. دلم پدر و مادرم را می‌خواهد. هفته‌هاست که آن‌ها را می‌خواهم. چیزی نمانده بود به پیش آن‌ها بروم و حالا توبیاس می‌گوید که نمی‌توانم. «می‌دونم.» تا حالا صدایش را تا این‌اندازه نرم و آرام نشنیده بودم. «می‌دونم سخته. شاید سخت‌ترین کاریه که توی زندگیت انجام دادی.» سرم را تکان می‌دهم. «من نمی‌تونم مجبورت کنم. نمی‌تونم وادارت کنم که طاقت بیاری.» دستانش را روی موهایم می‌کشد و آن را پشت گوشم می‌زند. «ولی تو این کار رو می‌کنی. مهم نیست فکر می‌کنی که نمی‌تونی چون مطمئنم از پسش بر می‌ای. این توی وجودته.» دستانش را دور شانه‌ام حلقه می‌کند.
~ɢʟᴀꜱꜱ ꜰᴀɢɴᴇʀ
«این چه وضعیه؟» صدایش خشک و گرفته است. احتمالا بخاطر فریادکشیدن است. بغض در گلویم می‌نشیند. «تریس.» به طرفم می‌آید اما خائن‌ها به سرعت به طرفش می‌آیند و قبل از اینکه به من نزدیک شود مانعش می‌شوند. «تریس. حالت خوبه؟» «آره. تو خوبی؟» سرش را به علامت مثبت تکان می‌دهد اما حرفش را باور نمی‌کنم.
~ɢʟᴀꜱꜱ ꜰᴀɢɴᴇʀ
توی باغ سیب ایستاده‌ایم و او یادم می‌دهد چطور موهایش را ببافم. هربار که اشتباه می‌کنم با صدای بلند می‌خندد. بیدار می‌شوم و با خودم فکر می‌کنم چطور این همه سال روی می‌زناهارخوری روبرویش نشستم و نفهمیدم که انرژی یک دلیر در وجودش نهفته است. شاید به این دلیل که خوب پنهانش می‌کرد. شاید هم من توجه نمی‌کردم.
~ɢʟᴀꜱꜱ ꜰᴀɢɴᴇʀ
سکسکه‌ام بند می‌آید و من پرسیده بودم ممکن است کسی با حبس نفسش بمیرد؟ گفته بود: «نه. بدنت به صورت غریزی اجازهٔ همچین کاری رو نمیده و تو رو وادار به نفس کشیدن می‌کنه.» جای تأسف دارد. می‌توانستم از این روش استفاده کنم و راحت شوم. این فکر باعث خنده‌ام می‌شود و بعد فریادی پشت سرش از گلویم خارج می‌شود. زانوهایم را بغل می‌کنم و صورتم را روی آن می‌گذارم. باید نقش‌های بکشم. اگر نقش‌های داشته باشم دیگر نمی‌ترسم. ولی نقش‌های در کار نیست. نمی‌توانم از درون بخش هوشیاری فرار کنم. نمی‌توانم از دست ژنین فرار کنم. همهٔ این‌ها به کنار نمی‌توانم از اعمال گذشته‌ام فرار کنم.
~ɢʟᴀꜱꜱ ꜰᴀɢɴᴇʀ
مهم نیست مسیر راه چقدر ناهموار باشد چون هر طور شده من باید به حرکتم ادامه بدهم.
آذین
هم نیست مسیر راه چقدر ناهموار باشد چون هر طور شده من باید به حرکتم ادامه بدهم.
آذین
با اینکه در اتاق شلوغی هستیم دستش را روی گونه‌ام می‌‌گذارد و به آرامی من را می‌‌بوسد. مردی که سمت چپم نشسته می‌‌گوید: «وای! توبیاسو ببینید! شما‌ها مگه یه زمانی چوب‌خشک نبودید؟ من فکر می‌‌کردم چوب‌خشک‌ها برای ابرازعلاقه خیلی زحمت بکشند دست همدیگرو می‌‌گیرند.» توبیاس ابرو‌هایش را بالا می‌‌اندازد. «اونوقت می‌شه بگی چطوری این همه بچه‌ی فداکار داریم؟»
نیومون

حجم

۳۱۹٫۸ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۳

تعداد صفحه‌ها

۴۱۳ صفحه

حجم

۳۱۹٫۸ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۳

تعداد صفحه‌ها

۴۱۳ صفحه

قیمت:
۵۸,۰۰۰
تومان
صفحه قبل۱
...
۵
۶
صفحه بعد