صدایی در سرم میپیچد: نفس بگیر، تمرکز کن، نفست رو بیرون بده و شلیک کن. چند ثانیه طول میکشد تا متوجه شوم این صدای توبیاس است چون او بوده که شلیک کردن را به من یاد داده.
~ɢʟᴀꜱꜱ ꜰᴀɢɴᴇʀ
وقتی بازی تمام میشود سرتاپایم رنگی شده و لباسهایم دیگر سیاه نیستند. تصمیم میگیرم بلوزم را همینطوری نگه دارم تا همیشه یادم بماند چرا دلیری را انتخاب کردم. نه به این خاطر که دلیرها کامل و بینقصند بلکه به این دلیل که سرزنده، شاداب و آزادند.
~ɢʟᴀꜱꜱ ꜰᴀɢɴᴇʀ
هرچند که کارا با حرفهایش حسابی حرصم را درآورد، مخصوصاً قسمت دماغ خیلی توهینآمیز بود، اما ته قلبم از او ممنونم.
~ɢʟᴀꜱꜱ ꜰᴀɢɴᴇʀ
«دفعهٔ بعد اجازه بده پشیمونی و احساس ندامتی که داری راهنمات باشه.»
کاپوچینو
یاد گرفتهام که اگر بخواهم غمم را فراموش کنم باید خودم را سرگرم نگه دارم.
کاربر ۶۸۴۹۳۲۰
زمزمه میکند: «باشد که خداوند تو را حتی در مشکلات و سختیها رهین مهربانی و آرامشش کند.»
بدون اینکه کس دیگری صدایم را بشنود میپرسم: «چرا باید این کار رو بکنه؟ اونم بعد از اون همه کاری که کردم...»
«این فقط درمورد تو صدق نمیکنه. این یه هدیه است از طرف خدای مهربون. اگه قرار بود برای بدست آوردنش کاری بکنی که دیگه هدیه نمیشد.»
k.d
«وحشتناکترین کار اونا کشتن آدمها نیست بلکه کنترل کردن اوناست.»
کاپوچینو
زمزمه میکند: «باشد که خداوند تو را حتی در مشکلات و سختیها رهین مهربانی و آرامشش کند.»
بدون اینکه کس دیگری صدایم را بشنود میپرسم: «چرا باید این کار رو بکنه؟ اونم بعد از اون همه کاری که کردم...»
«این فقط درمورد تو صدق نمیکنه. این یه هدیه است از طرف خدای مهربون. اگه قرار بود برای بدست آوردنش کاری بکنی که دیگه هدیه نمیشد.»
~ɢʟᴀꜱꜱ ꜰᴀɢɴᴇʀ
رفاقت تنها بخشی است که بخشدار ندارد. آنها برای انجام هر کاری رأی میگیرند و با هم تصمیم میگیرند. آنها مانند اندامهای مختلف بدن بهم وابستهاند
محمد
میغرم: «میخواین قرنطینهام کنید؟» فکر کنم این کاریست که رفیقها میکنند: آدمهای عصبانی را قرنطینه میکنند و با آنها یوگا کار میکنند یا به آنها یاد میدهند چطور افکار مثبت داشته باشند.
~ɢʟᴀꜱꜱ ꜰᴀɢɴᴇʀ