بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب یادداشت های زیرزمینی | صفحه ۲ | طاقچه
تصویر جلد کتاب یادداشت های زیرزمینی

بریده‌هایی از کتاب یادداشت های زیرزمینی

مترجم:علی مصفا
انتشارات:نشر چشمه
امتیاز:
۳.۰از ۳۲ رأی
۳٫۰
(۳۲)
«هر جایی که عشق نباشد معنایی هم نیست.
حسن
موقعیت دیگری هم بود که آزارم می‌داد: این‌که هیچ‌کس مثل من نبود و من مانند هیچ‌کس نبودم. با خودم فکر می‌کردم، «من یکی‌ام و آن‌ها همه.» ــ و اسیر افکارم می‌شدم.
حسن
رنج، برای مثال، جایی در نمایش‌های مفرح ندارد، این را خوب می‌دانم. در کاخی کریستالی که حتی نمی‌شود فکرش را هم کرد، رنج همان تردید است، انکار است، و کاخی کریستالی که بتوان در آن تردید داشت به چه کار می‌آید؟ و بااین‌حال، اطمینان دارم که انسان هرگز رنج واقعی را مردود نخواهد دانست، یعنی تخریب و آشوب را. رنج ــ تنها علتِ آگاهی است.
حسن
شاید فکر می‌کنید آقایان که بنده دیوانه‌ام. اجازه بفرمایید نظرم را عرض کنم. موافقم، بشر اغلب حیوانی است خلاق، محکوم به تلاشی آگاهانه برای رسیدن به یک هدف و مشغول کردن خویش با هنر مهندسی ــ یعنی تا ابد و بی‌وقفه ساختنِ جاده‌ای برای خویش که دست‌کم راه به جایی ببرد اما گاه ممکن است بخواهد کنار بکشد، درست به این دلیل که ناگزیر از گشودنِ این جاده است و شاید هم به این علت که (هر چند این چهرهٔ مبتکر به طور عموم احمق است) هنوز گاهی به نظرش می‌رسد این جاده کمابیش همیشه بالاخره راه به جایی می‌برد، و اصل قضیه این نیست که کجا می‌رود بلکه این است که فقط باید برود، و این‌که کودکِ باتربیت، بی‌توجه به هنر مهندسی، تسلیم بی‌عملیِ مخرب نخواهد شد؛ بی‌عملی‌ای که به اذعان همه‌کس مادر تمام خباثت‌هاست.
حسن
ببینید، اگر به جای کاخ مرغدانی‌ای باشد و یک‌دفعه باران بگیرد، شاید برای این‌که خیس نشوم در مرغدانی پناه بگیرم، اما باز مرغدانی را کاخ نمی‌نامم تا فقط بابت محافظت در برابر باران قدردانی کرده باشم. می‌خندید، حتی می‌گویید که در چنین شرایطی دیگر چه فرقی می‌کند مرغدانی باشد یا عمارتی بزرگ. بله، درست است اگر منظورمان از زندگی فقط این می‌بود که خیس نشویم.
خشایار
آه، اگر هیچ کاری نکردنم فقط از تنبلی بود. خدایا، آن وقت چه احترامی به خودم می‌گذاشتم. به خودم احترام می‌گذاشتم درست به این سبب که دست‌کم قادر بودم تنبلی را در وجودم داشته باشم: واجدِ لااقل یک خصلت می‌شدم که خودم می‌توانستم از وجودش مطمئن باشم.
m.alavi
آقایان محترم، شاید من خودم را مردی باهوش می‌دانم فقط به این علت که سرتاسر عمرم هرگز نتوانسته‌ام کاری را آغاز کنم یا سرانجام دهم. گیرم که من یاوه‌گویی بیش نیستم؛ بی‌آزار و کسالت‌آور، مثل همه. اما چه باید کرد اگر تنها و یگانه هدف هر انسان هوشمندی یاوه‌گویی باشد ــ یعنی سرریزی عامدانه از خالی به تهی.
فاطمه سادات موسوی
وقتی ارباب‌رجوع برای پی‌گیری شکایت‌شان سراغ میز من می‌آمدند، برای‌شان دندان‌قروچه می‌کردم و هنگامی که موفق می‌شدم کسی را دلخور کنم لذتی بی‌پایان می‌بردم.
فاطمه سادات موسوی
اما به‌درستی فهمیده بود که من مردی نفرت‌انگیزم و، بیش از هر چیز دیگری، ناتوان از عشق ورزیدن به او.
حسن
بازوانش را به سویم گشود… این‌جا، قلب من نیز از جا کنده شد.
حسن
چه‌طور می‌شود قلب شوهری از زنش روی برگرداند وقتی که او را با بچه‌ای در آغوشش ببیند! بچهٔ سرخ‌روی کپلِ نازنازی که توی بغل مادرش ولو شده؛ با دست‌وپای گوشتالو و ناخن‌های بی‌نهایت تمیز و کوچک؛ آن‌قدر کوچک که مسخره است و چشم‌هایی که هنوز هیچی‌نشده به نظر می‌رسد همه‌چیز را درک می‌کنند. پستانت را می‌مکد و با دست کوچکش به آن چنگ می‌زند، بازی می‌کند. پدرش سر می‌رسد، از پستانت کنار می‌کشد و سرش را به عقب خم می‌کند، پدرش را نگاه می‌کند و می‌خندد گویی که واقعاً خنده‌دار است و بعد دوباره، دوباره شروع به مکیدن می‌کند. یا این‌که یک‌دفعه پستان مادرش را گاز می‌گیرد، اگر دندان‌هایش درآمده باشد، و از گوشهٔ چشم نگاهش می‌کند که “ببین چه‌طور گازت گرفتم!” تمام خوشبختی همین نیست، وقتی هر سه با هم‌اند، شوهر، زن و بچه؟
حسن
و کی می‌شود که غم‌وغصه‌ای نباشد؟
حسن
«به‌خدا که حسودی‌ام می‌شد. چه‌طور می‌شود مرد دیگری را ببوسد؟ یا غریبه‌ای را بیش‌تر از پدرش دوست داشته باشد؟ تصورش هم دردناک است. البته که این حرفِ بی‌ربطی است. البته، بالاخره همه سر عقل می‌آیند. اما به گمانم قبل از فرستادنش به خانهٔ شوهر، خودم را از شدت نگرانی بیچاره می‌کردم؛ خواستگارها را یکی پس از دیگری رد می‌کردم. اما آخرش به مردی می‌سپردمش که خودش دوست می‌داشت. برای پدرها همیشه مردی که خودِ دختر عاشقش شده باشد بدترین شوهر به نظر می‌رسد. همیشه همین‌طوری است. به همین دلیل آسیب زیادی به خانواده‌ها وارد می‌شود.»
حسن
جز کتاب خواندن پناهی نداشتم ــ یعنی این‌که در اطرافم هیچ‌چیزِ قابل‌احترامی نبود که به سمتش کشیده شوم.
حسن
با خود می‌گفتم «گیرم که صورتم زیبا نیست، اما باید به جبران این کاستی، شریف، گویا و مهم‌تر از همه به‌غایت هوشمند باشد.»
حسن
با خودم فکر می‌کردم، «چرا هیچ‌کس جز من دلش نمی‌خواهد با نفرت نگاهش کنند؟»
حسن
چو جانِ فروخفته‌ات در گناه به سوزِ سخن برکشیدم به راه تو آکنده از درد و رنج و تَعب زدی چنگ بر دست و نفرین به لب به دیوی که در بندت آورده بود به یادی که چوبت زند تاروپود چو می‌گفتی‌ام قصهٔ درد خویش بپوشیدی از من رخِ زرد خویش به دستانِ لرزان، به وحشت، به خشم فرورفتی از شرم در آب چشم همان‌سان که بودی پریشان و مات همان‌سان هراسان ز هست و حیات
حسن
خوب یا بد، این‌که گاهی چیزی را بشکنیم خیلی هم مطلوب است. راستش را بخواهید، موضع من در این میان نه جانب رنج کشیدن است و نه حالِ خوب. موضع من… هواوهوسِ خودم است و این‌که به هنگام لزوم برایم تضمین شود.
حسن
منطق چه می‌داند؟ منطق فقط آن‌چه را توانسته بیاموزد می‌داند، (برخی چیزها را شاید هرگز یاد نگیرد؛ گفتنش دردی را دوا نمی‌کند، اما چرا نباید آن را گفت؟)
حسن
ــ چون هر چه باشد بالاخره روزی انسان‌ها قوانینِ آن‌چه را ارادهٔ آزاد خویش می‌نامیم کشف خواهند کرد ــ
حسن

حجم

۳۰۶٫۷ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۰

تعداد صفحه‌ها

۱۶۷ صفحه

حجم

۳۰۶٫۷ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۰

تعداد صفحه‌ها

۱۶۷ صفحه

قیمت:
۴۷,۰۰۰
۲۳,۵۰۰
۵۰%
تومان