بریدههایی از کتاب گوهر شب چراغ
۴٫۷
(۷۹)
از من دوری میکردند. اگر چشمهایم میسوخت و پلکهایم ورم میکرد، اسپرزه را در آب تمیز میریختم و آرام حرارت میدادم. لعابدار که میشد، روی پلکهایم میکشیدم. سماق را در گلاب میخیساندم و صاف میکردم و در چشمم میچکاندم. خارش دست و گردن و بدنم که شدت میگرفت، در حجرهام را از پشت میبستم و پرده را میانداختم و به بدنم سرکه یا گلیسیرین و نشاسته میمالیدم. پس از آنکه خارش و التهاب پوستم آرام میگرفت، بقچهام را برمیداشتم و به حمام میرفتم. در حمام خودم را با مخلوط سدر و ماست میشستم
Chamran_lover
داشتم از زندگی تازهام لذت میبردم که گرفتار سودا شدم. التهاب پوست از دستهایم شروع شد و به گردن و بدنم رسید. اگر زیلوی حجره را میتکاندم یا جارو میزدم، تنم به خارش میافتاد. انگشتان و پلکهایم ورم میکرد و میخارید و بیخ چشمهایم میسوخت. بردباری زیادی به خرج میدادم که در مجلس درس و مباحثه، خودم را نخارانم. گاهی تاولها عفونت میکرد و لباسم آلوده میشد. طلبهها به گمان اینکه سودا واگیردار است از من دوری میکردند
Chamran_lover
خوش به حالت ماهی! داری از رودخانه میروی به دریا. قدر نعمت را بدان!
sss
افسار الاغ را از دست شیخ حسین گرفت و ایستاد. سر الاغ را رو به آبادی چرخاند. افسار را تکان داد و نُچنُچ کرد. الاغ راه افتاد.
برمیگردیم حاج شیخ حسین.
شیخ حسین دوید و افسار را گرفت و همراهی کرد.
چی شد آقا؟ میروید عروسی؟
میرویم عروسی. شیطان داشت گولم میزد. ته دلم را که وارسی کردم، دیدم قهر کردهام و دارم از انجام وظیفهام فرار میکنم. حالا میروم تا مشت بزنم تو چشم شیطان!
سیدحامد
من از نوجوانی این نوع زندگی را آموختهام. فقرا وقتی میبینند من مثل آنها زندگی میکنم، تسکین پیدا میکنند. پولدارها هم میفهمند که ارزش انسان به تجملات و ریختوپاش نیست.
محبّ علی
حاج شیخ کنار گاراژ از الاغش پیاده شد. بازاریها دورش را گرفتند. شیخ حسین و شیخ علی پیش آمدند. پولی را که توی پاکت بود، تحویل دادند. یکی از بازاریها با دلخوری گفت: «حضرت آقا! شما جان طلب کنید! اشاره کنید تا ما دکان و خانهمان را بفروشیم و پولش را تقدیم کنیم. این کارها یعنی چه! گرو گذاشتن کتاب، دیگر چه صیغهای است؟»
Chamran_lover
خدا گذشتگان تو را و پدر و مادر مرا رحمت کند! سه چهار سالم بود. از مشهد آمده بودیم یزد. من روی چینهٔ باغهای کوچهبیوک راه میرفتم و گاهی میافتادم. مادرم میدوید، بلندم میکرد و گردوخاک لباسم را میتکاند. دوباره میرفتم بالا و مثل بندبازها دستهایم را باز میکردم و لبهٔ باریک دیوار راه میرفتم. مادرم پرسید: «چرا اینقدر بدی میکنی؟» گفتم: «بدی نمیکنم. دارم تمرین میکنم که روز قیامت بتوانم روی پل صراط راه بروم و نیفتم.» حالا میبینم در هر کاری که میکنیم باید حواسمان باشد که از چینه، از پل صراط نیفتیم. اینجا که درست راه بروی، آنجا نمیافتی.
Chamran_lover
آقاجان! نگذارید بیراهه بروم. دستم را بگیرید. بگذارید در دریای توحید شما غوطهای بخورم. دو چیز از شما میخواهم: اول، وظیفهام را بشناسم؛ دوم، به وظیفهام عمل کنم. آقاجان!
F.Amini
حمال طلاب
نجف درگیر وبا بود. هوا بهشدت گرم بود. آسمان به قرمزی میزد. آتش میبارید. باد چنان گرم بود که انگار از دهانهٔ تنور بیرون میآمد. حیاط مدرسهٔ آخوند، گود بود. در دو طرف حیاط، پلههایی بلند بود که به پایین میرفت. وسط این گودی، باغچهای بود با چند نخل و بوتههایی سوخته از آفتاب. در اطراف، زیرزمینهایی حجرهمانند با کف گِلی بود که آفتاب بهشان راه نداشت. دمای زیرزمین چند درجهای کمتر از بالا بود. وقتی از گرما نمیشد توی حجرهها بند شد، طلبهها به زیرزمین پناه میبردند. حالا زیرزمین جای طلبههایی بود که به وبا مبتلا شده بودند. جدایشان کرده بودند تا بقیه بیمار نشوند. کسی که به آنها خدمت میکرد شیخ غلامرضا بود.
کاربر ۷۱۶۹۵۷۴
سه چهار سالم بود. از مشهد آمده بودیم یزد. من روی چینهٔ باغهای کوچهبیوک راه میرفتم و گاهی میافتادم. مادرم میدوید، بلندم میکرد و گردوخاک لباسم را میتکاند. دوباره میرفتم بالا و مثل بندبازها دستهایم را باز میکردم و لبهٔ باریک دیوار راه میرفتم. مادرم پرسید: «چرا اینقدر بدی میکنی؟» گفتم: «بدی نمیکنم. دارم تمرین میکنم که روز قیامت بتوانم روی پل صراط راه بروم و نیفتم.» حالا میبینم در هر کاری که میکنیم باید حواسمان باشد که از چینه، از پل صراط نیفتیم. اینجا که درست راه بروی، آنجا نمیافتی.
کاربر ۸۴۹۳۰۵۶
امام رضا (ع) همهجا هست. از دور هم میشود محضر آقا سلام داد. آقا زائر زیاد دارد، نوکر کم دارد. من میروم نوکری حضرت را بکنم.
کاربر ۸۴۹۳۰۵۶
اگر با خدا معامله کردید، خرابش نکنید. حیله و تقلب در کار نباشد. کسی که با خدا معامله میکند باید خیالش راحت باشد که ضرر نمیکند.
mohsen
قرار بود حاج شیخ نماز مغرب را ابراهیمآباد بخواند و منبری برود و برگردند. آفتاب توی چشمشان بود. مقابل را کدر میدیدند. شیخ حسین افسار الاغ را گرفته بود و جلوتر میرفت. حال حاج شیخ چندان خوب نبود. سرفه میکرد. دستمالی روی عمامهاش انداخته بود تا جلوی تابش آفتاب را بگیرد. بهزحمت از تپه بالا رفتند. دستوپای الاغ توی ریگهای داغ فرومیرفت. آن دورها ابراهیمآباد به چشم آمد. شیخ حسین با آنکه جوان بود، به نفسنفس افتاده بود. پایین تپه نشست تا ریگهای توی گیوهاش را خالی کند. کف گیوهها را به هم کوبید. حاج شیخ گفت:
Chamran_lover
«شمسی میماندی و استراحتی میکردی. شرمنده میشوم اینجور خودت را به زحمت میاندازی!»
بگذارید ما هم ثوابی ببریم. روز قیامت میپرسند چه آوردی؟ میگویم دستم خالی است. میخواهند ببرندم جهنم که شما پا پیش میگذارید و میگویید این بیچاره در چند سفر تبلیغی با من بوده و کمکم کرده. حالا هم بگذارید در بهشت، خدمتکارم باشد.
شایدم به من بگویند چون این بابا را اینقدر خسته کردی، حالا باید در صحرای محشر، پُشتش کنی و سواری بدهی. بعد بگویند شاکی نباش! تو را به خاطر او میبریم بهشت.
شمایی را که من میشناسم، نمیگذارید هیچ یزدیای را ببرند جهنم. همه را با خودتان میبرید بهشت.
Chamran_lover
حاج شیخ دست کرد و بقچهاش را که هنوز چند کاه به آن چسبیده بود، از طاقچه برداشت.
امام رضا (ع) همهجا هست. از دور هم میشود محضر آقا سلام داد. آقا زائر زیاد دارد، نوکر کم دارد. من میروم نوکری حضرت را بکنم.
Chamran_lover
ابراهیم ناراحت بود. حاج شیخ خندید و گفت: «میخواهی بگویم چرا ناراحتی؟ خانهٔ شما یک اتاق کوچک دارد. خیلی دلت میخواست جای خوابی به من میدادی، ولی نه جایش را دارید و نه لحاف و تشک اضافی. غیر از این چراغ زنبوری، چراغ دیگری ندارید. ناراحت نباشید! من جای خوابم را پیدا کردهام و شما خبر ندارید.»
به ابراهیم که تعجب کرده بود گفت تا درِ کاهدان را باز کند. کاهدان تا نیمه پر از کاه بود. رفت داخل و چراغ را بالا گرفت و نگاه کرد. نگاهش خریدارانه بود.
اینجا که گزنده ندارد؟
نه.
بالای در کاهدان، روزنهای به بیرون بود. حاج شیخ جلیقهای را که از پوست گوسفند بود از بقچهاش درآورد و روی قبا پوشید.
Chamran_lover
سرفه کردم و از دماغم خون آمد. روی دیوار و سقف آجری حجره اشباح میدیدم. کسانی با چشمان وغزده به من خیره شده بودند و به تأسف سر تکان میدادند. از ته حجره چند نفری را دیدم که تختهای با خود آوردند تا مرا روی آن بگذارند و ببرند. آنقدر بلند لاالهالاالله میگفتند که صدایشان توی سرم میپیچید. یکی که شبیه پدربزرگ مرحومم بود، سر پیش آورد و گفت: «غصه نخور! بیا پیش خودم.»
به حال خودم گریه میکردم. سرفههای خشک امانم را بریده بود. از حجرهای آوازی شنیدم. یکی مصرعی خواند. صدای ناکوکی داشت. چند نفری خندیدند. تفاوت حال من و آنها اندازهٔ زمین تا آسمان بود!
Chamran_lover
یک روز چنان حالم خراب شد که به رفیقِ یزدیِ باوفایم گفتم: «قلم و کاغذی بیاور تا دو خط وصیت بنویسم.»
نزدیک مغرب بود. از تب میسوختم. نفسم بالا نمیآمد. سینهام گرفته و سنگین بود. خودم را در حال احتضار میدیدم. مطمئن بودم که کارم تمام است. به سماور و کتابهای روی طاقچه، و عبا و قبا و عمامهام، که آویزان بود، نگاه میکردم. شک نداشتم که دیگر نمیتوانم از آنها استفاده کنم. شیخ غلامرضا قلم و کاغذی به دستم داد. دستهایم میلرزید. سرگیجه داشتم. نمیتوانستم افکار پریشانم را متمرکز کنم. بهتزده بودم. نتوانستم بنویسم. گریهام گرفت.
حلالم کن رفیق!
غمی سنگین به جانم چنگ انداخته بود. نمیخواستم چنان غریبانه بمیرم
Chamran_lover
هفتهٔ سوم بیماری، جوری حالم بد شد که از زندگی بیزار شدم. حالا دیگر شیخ غلامرضا شب تا صبح کنار بسترم بیدار مینشست. پیهسوز را لب طاقچه میگذاشت و مطالعه میکرد. یک چشمش به من بود. زبان و گلویم که خشک میشد آبم میداد. گاهی که از شدت تب، نفسم به شماره میافتاد پاشویهام میکرد و دستمال خیس روی پیشانیام میگذاشت. شکمدرد شدیدی داشتم. اسهال امانم را میبرید. همهٔ بدنم خستهوکوفته بود. انگار توی هاون کوبیده بودنم. گردن، کمر، سر و پیشانیام درد میکرد. دهانم تلخ بود. تبم که بالا میرفت، خوندماغ میشدم. شیخ غلامرضا از شکم خودش میزد و برایم غذا آماده میکرد، اما نمیتوانستم بخورم. بیاشتها بودم. لقمه را در دهان، مثل گِل کوزهگری میچرخاندم، اما نمیتوانستم قورت دهم
Chamran_lover
هر روز لحاف و تشکم را از حجره بیرون میبرد و توی آفتاب میانداخت. لباسهایم را میشست. آبی را که میخوردم میجوشاند. میگذاشت خنک شود، توی سبو میریخت و کنارم میگذاشت. شبها که تبم بالا میرفت، از آبانبار، آب خنک میآورد. تویش نمک و آب پیاز میریخت و پاشویهام میکرد. به من آبلیمو و شیرخشت میداد و خودش برگ نعنا میجوید تا حصبه نگیرد.
Chamran_lover
حجم
۱۸۹٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۱۴۴ صفحه
حجم
۱۸۹٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۱۴۴ صفحه
قیمت:
۳۰,۰۰۰
۹,۰۰۰۷۰%
تومان