بریدههایی از کتاب گوهر شب چراغ
۴٫۷
(۷۹)
شیخ غلامرضا از همان موقع فداکار بود. برای کمک به دیگران پیشقدم میشد. یک بار، یک ماه، شبانهروز از طلبهای بیمار، پرستاری کرد تا بهبود یافت. نمیدانم از چه فلزی بود که خسته و مانده نمیشد! خودش ضعیف و لاغر بود. پوستش سودا و حساسیت داشت. قرمز میشد و میخارید، اما روحش آرام نداشت و برای کمک به دیگران پیشقدم بود.
Chamran_lover
روزی دلاک حمام قلعه چشمش به لکههای پشتم افتاد. به من چند سیلی زد و از حمام بیرونم انداخت. گریان و خسته از سودا، راه حرم را در پیش گرفتم تا در پیشگاه حضرت از آن دلاک شکایت کنم. در راه به ذهنم رسید که شاید این بیماری و گرفتاریها و عذابهایش نوعی امتحان الهی باشد تا بردباریام سنجیده شود. بعد به نظرم آمد که شاید اینها از عواقب آزردن پدر و مخالفت با او باشد. وارد حرم که شدم قدری آرام گرفته بودم. به حضرت گفتم: «نه از کسی شکایت دارم و نه شفا میخواهم. آنچه میخواهم رضایت پدر و مادر و مقام صبر و شکیبایی است. اگر خدا دوست دارد که مرا با این بیماری آزمایش کند، از او میخواهم که قدرت تحملش را به من بدهد!» چیزی نگذشت که شفا گرفتم و لکههای قرمز و قهوهای روی بدنم ناپدید شدند
Chamran_lover
به حمامی رفتم که چند نمرهٔ خصوصی داشت. توی یکی از نمرهها خودم را با لیفی نرم شستم و بیرون آمدم. موقع دادن پول، چشم حمامی به پوست قرمز و متورم دستم افتاد. به جای گرفتن پول، چوبی برداشت و از اتاقک چوبیاش بیرون آمد تا بزندم. پول را توی کاسهاش انداختم و فرار کردم.
ناچار سراغ حمام کاروانسراها و قلعههای بیرون شهر میرفتم. چون احتمال میدادم بیماریام مسری باشد، وارد خزینه نمیشدم. تشتی را پر از آب میکردم و کنار خزینه، خودم را میشستم. روزی دلاک حمام قلعه چشمش به لکههای پشتم افتاد. به من چند سیلی زد و از حمام بیرونم انداخت.
Chamran_lover
از حمام که برمیگشتم، پودر پوست هندوانه و عناب و تخم کاسنی و تخم خرفه را که از عطاری دم حرم میگرفتم، با ماست مخلوط میکردم و روی بدنم میکشیدم.
روز اولی که به حمام عمومی رفتم و در رختکن، پیراهنم را درآوردم، حمامی با توپوتشر به من نزدیک شد. دستش را برای زدن بالا برد و فریاد زد: «زود لباست را تنت کن و گورت را گم کن! به جایی دست نزن! اگر یک بار دیگر اینجا بیایی، سرت را میشکنم.»
Chamran_lover
خودم را خوشبختترین آدم دنیا میدانستم. روزی دو سه درس میگرفتم و در حرم با طلبههای همدورهام مباحثه میکردم.
Chamran_lover
از پدر و مادرم تشکر کردم. لحاف و تشکم را برداشتم و به مدرسهٔ پریزاد رفتم. حجرهای گرفتم. تمیزش کردم و زیلویی در آن انداختم. آن طلبهٔ سید به من گفت: «خیلی دعایت کردم. تو مادرزاد طلبهای! میدانستم آخرش میآیی و طلبه میشوی!»
خودم را خوشبختترین آدم دنیا میدانستم.
Chamran_lover
روزها کنار طلبهها مینشستم و مباحثهشان را گوش میکردم. از خودم میپرسیدم: «یعنی میشود من هم روزی روزگاری از این حرفها سر درآورم؟!»
شبها به مدرسهٔ پریزاد میرفتم و به عنوان مهمان، در حجرهٔ همان طلبهٔ سیدی میخوابیدم که سوزوگدازی داشت. هر شب، یک ساعت مانده به اذان صبح، برمیخاست و به حرم میرفت تا نماز شب بخواند. از شب سوم همراهش شدم. به من گفت: «میترسم نماز و زیارتت قبول نباشد، چون پدرت راضی نیست.»
Chamran_lover
روزی از طلبهها شنیدم که برخی برای فرار از مجازات یا برای رسیدن به خواستههایشان، در حرم، بست مینشینند. من هم همان کار را کردم. به پدرم گفتم: «میروم بست بنشینم.»
گفت: «مگر صدراعظمی که بروی بست بنشینی؟! حالا چه شده که هوس بست نشستن به سرت زده؟»
گفتم: «خودتان بهتر میدانید! اگر نظرتان عوض شد، بفرستید دنبالم.»
خندید و کدو را به من داد.
خواب دیدهای خیر باشد! من که خم به ابرو نمیآورم. این یکی دو ماه، وقت استراحت کشاورز جماعت است. برادرت حسن هست و به من کمک میکند. هر وقت از بست نشستن خسته شدی، دست از پا درازتر برگرد و بیا!
Chamran_lover
هم درس میخوانم هم به شما کمک میکنم. کشاورز باسواد بهتر است یا کشاورز بیسواد؟
آدمِ کشاورز همیشه کنار زمینش است. زمین، آدم را زمین نمیزند. طلبه که بشوی و مزهٔ کتاب و درس را بچشی، میآیی و اصرار میکنی که میخواهم بروم اصفهان، میخواهم بروم نجف. آنوقت همیشه در راهی و در غربت. من و مادرت هم باید فراق بکشیم و امیدوار باشیم که بلکه قبل از مرگمان یک بار دیگر تو را ببینیم. همتت خوب است، اما بُنیه و مزاجت ضعیف است. آدمهایی مثل تو خیلی خود را زجر میدهند. بدن ضعیف که بخواهد همت قوی را همراهی کند، مصیبتی میشود برای خودش!
Chamran_lover
من از قضا با دیدن طلبههایی که در گوشهوکنار صحنها و رواقهای حرم، دوبهدو، مباحثه میکردند، به طلبگی علاقهمند شدم. زائران میآمدند و میرفتند و طلبهها، انگار در این عالم نباشند، زمانی آرام و زمانی با دادوقال، مباحثهشان را میکردند. در اطراف حرم رضوی چند مدرسه بود. گاهی پس از زیارت به این مدرسهها سر میزدم. از نوع زندگی طلبهها در مدرسه خوشم میآمد. ساده و سالم زندگی میکردند و با هم دوست و صمیمی بودند. شوخی میکردند و فارغ از هیاهوی دنیا میخندیدند. درس میخواندند، مباحثه میکردند و نان و کشکی میخوردند. با بهانه و بیبهانه، سفرهای میانداختند و در آش یا آبگوشت یا اشکنهٔ کمرمقی با هم شریک میشدند
Chamran_lover
نازپرورد تنعّم نبَرد راه به دوست / عاشقی شیوهٔ رندان بلاکش باشد.
p.kameli
از پنجره، گنبد حرم پیدا بود. از دل گذراندم: «یا امیرالمؤمنین! دستم به دامانتان! چه کنم؟ به فکر مادرم باشم یا به فکر درس و بحث؟»
اینهمه درس خواندی چه شد؟! حالا یک روز نخوان. چه میشود؟ آسمان به زمین میآید؟ اگر برای خدا میخوانی، یک روز هم برای خدا نخوان!
reza.m.1001
حمال طلاب
نجف درگیر وبا بود. هوا بهشدت گرم بود. آسمان به قرمزی میزد. آتش میبارید. باد چنان گرم بود که انگار از دهانهٔ تنور بیرون میآمد. حیاط مدرسهٔ آخوند، گود بود. در دو طرف حیاط، پلههایی بلند بود که به پایین میرفت. وسط این گودی، باغچهای بود با چند نخل و بوتههایی سوخته از آفتاب. در اطراف، زیرزمینهایی حجرهمانند با کف گِلی بود که آفتاب بهشان راه نداشت. دمای زیرزمین چند درجهای کمتر از بالا بود. وقتی از گرما نمیشد توی حجرهها بند شد، طلبهها به زیرزمین پناه میبردند. حالا زیرزمین جای طلبههایی بود که به وبا مبتلا شده بودند. جدایشان کرده بودند تا بقیه بیمار نشوند. کسی که به آنها خدمت میکرد شیخ غلامرضا بود.
کاربر ۷۱۶۹۵۷۴
«تنها سرمایهٔ ما، عمر کوتاهمان است. باید از لحظهلحظهاش برای تقرب به خدا و اندوختن ثواب استفاده کنیم. دنیا جای تلاش است. آخرت را گذاشتهاند برای استراحت.»
mojtaba mahmoudi
نگاهی به چرخ عقبِ سمت خودش کرد. دستها را به کمر زد و سر تکان داد.
پنچر کردیم حاج آقا.
حاج شیخ پیاده شد و گفت: «الخیر فی ما وقع!»
سیدجواد
مؤمن باید جوری زندگی کند که بارش روی دوش دیگری نباشد
سیدجواد
امام رضا (ع) همهجا هست. از دور هم میشود محضر آقا سلام داد. آقا زائر زیاد دارد، نوکر کم دارد.
پناه
عقل الاغ از بعضی آدمها بیشتر است. بعضی کار خبط و خطایی میکنند و سرشان به سنگ میخورد ولی دوباره تکرارش میکنند. الاغ چنین نمیکند. اگر این زبانبسته آدم میشد، از آنها جلوتر بود!
قطره دریاست اگر با دریاست
میرزای نائینی وارد مسجد شد. طلبهها مثل همیشه ایستادند و کوچه دادند. میرزا میان سلام و صلوات، خود را به منبر رساند و روی پلهٔ سوم نشست. مبهوت مانده بودم! چه اتفاقی افتاده بود؟ کنار سید محمدحسن نشستم. استاد کتاب را باز کرد. در ابتدای درس گفت: «عذرخواهی میکنم که دیر آمدم. چنین چیزی سابقه نداشته. صبح سردرد داشتم. گفتم چرتی بزنم، بلکه حالم بهتر شود. ساعت را کوک کردم، اما زنگ نزد. خدمتکار نبود که بسپارم بیدارم کند. خوابیدم و به جای آنکه یک ربع به هشت بیدار شوم، یک ربع به نه بیدار شدم. نمیدانم چه خیری و حکمتی در این ماجرا بوده! ممنونم که ماندید و درس را تعطیل نکردید!»
بیصدا خندیدم و کتاب و دفترم را باز کردم. خدا را شکر کردم. چقدر خدا مهربان بود و به بندهٔ کوچکش عنایت داشت! قطرهٔ اشکی از گوشهٔ چشمم لغزید و روی دفتر افتاد.
قطره دریاست اگر با دریاست
از سر کوچه، قسمت بالایی یکی از گلدستههای حرم پیدا بود. اشکم راه افتاد.
آقاجان! نگذارید بیراهه بروم. دستم را بگیرید. بگذارید در دریای توحید شما غوطهای بخورم. دو چیز از شما میخواهم: اول، وظیفهام را بشناسم؛ دوم، به وظیفهام عمل کنم. آقاجان!
قطره دریاست اگر با دریاست
حجم
۱۸۹٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۱۴۴ صفحه
حجم
۱۸۹٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۱۴۴ صفحه
قیمت:
۳۰,۰۰۰
۹,۰۰۰۷۰%
تومان