![کتاب ساندویچ ژامبون اثر چارلز بوکوفسکی کتاب ساندویچ ژامبون اثر چارلز بوکوفسکی](https://img.taaghche.com/frontCover/12227.jpg?w=200)
بریدههایی از کتاب ساندویچ ژامبون
۳٫۸
(۸۲)
«حالا اون هیچی، من موندم این تعارض...»
«خب بعضی وقتا مردا نمیتونن خودشونو کنترل کنن.»
«چی؟»
«منظورم اینه که، خب بعد از به دنیا اومدن بچهها، با این زندگی، فشارا و اینا... منم دیگه خوشگل نیستم. خب اونم یه دختر جوون میبینه،... خوشش میاد، میدونی دیگه، دختره میشینه پشت موتورش، دستاشو میندازه دور کمر اون...»
پدر گفت «چی؟ چه حسی بهت دست میده یکی زورکی چیزت کنه؟»
«فکر کنم خوشم نیاد.»
«آره منم فکر کنم اون دختر جوونم خوشش نیومده.»
.
کتابها آدم را سوسول بار میآوردند. وقتی قرار بود کتاب را زمین بگذاری و سراغ زندگی واقعی بروی، آنوقت میفهمیدی که دانشگاه واقعاً هیچچیز بهت یاد نداده است.
Ali Sarhadi
روی فقیرها آزمایش میکردند و اگر به نتیجه میرسید، آنوقت به عنوان درمان روی پولدارها انجاماش میدادند. و اگر به نتیجه نمیرسید، همیشه بازهم فقیری بود که رویش آزمایش کنند.
Ali Sarhadi
جنگ. من اینجا باکرهام. میتوانی تصور کنی خودت را به خاطر تاریخ بیندازی جلوی گلوله آن هم در حالی که نفهمیدهای زن یعنی چه؟ یا قبل از اینکه یک اتومبیل داشته باشی؟ من از چی باید دفاع کنم؟ از یک کسِ دیگر. کس دیگری که من به هیچجایش هم نیستم. مردن در جنگ هرگز جلوی جنگ را نمیگیرد.
صدرا
وضعیت واقعاً اسفناک بود. هیچ دختری آنجا نبود. وقتی از در پشتی کارگاه نگاه میکردی حیاط باز مدرسه دیده میشد، فضایی خالی و پر از نور خورشید، جایی که هیچکاری مجبور نبودی انجام دهی. اینجا اما ما خم شده بودیم روی این موتورهای احمقانه که حتی به ماشین هم وصل نبودند و به معنی دقیق کلمه بیفایده بودند. فقط مشتی فلز احمق. یک کار سخت و اُسکلانه. ما نیازمند کمی شفقت بودیم. زندگیهامان به حد کافی احمقانه بود. چیزی باید ما را نجات میداد. شنیده بودیم پاپ آدم زیاد سختگیری نیست اما ظاهراً اینطور نبود. او هیولای حرامزادهای بود با شکمی برآمده از آبجو، با لباسکار گریسمالی شده، موهایی که تا چشمهایش پایین آمده بودند و چانهای با رد گریس رویش.
1984
من خانه مادربزرگ را دوست داشتم. خانهی کوچکی زیر انبوه شاخههای آویزان درختان فلفل. امیلی همه قناریهایش را در قفسهای جداگانهای نگه میداشت. یکبارش را به خوبی یادم است. حوالی عصر میخواست روسری سفیدی را روی قفسها بیندازد تا پرندهها بتوانند بخوابند. بقیه هم نشستند روی صندلی و شروع کردند به صحبت. آنجا یک پیانو بود. من نشستم پشتاش و کلیدها را فشار دادم و به صداهاشان گوش کردم. آن کلیدهای انتهایی پیانو را بیشتر دوست داشتم، جایی که انگار دیگر به سختی صدایشان درمیآید ـ صدایی مانند افتادن تکههای یخ روی یکدیگر.
پدر با صدای بلند گفت: «بس کن دیگه!»
مادربزرگ گفت: «ولش کن بچه رو! بذار بازیش رو بکنه.»
1984
مشکل اینجاست که همیشه انتخاب تو از بین دو تا بد است، مهم هم نیست که کدام را انتخاب کنی، هرکدامشان ذرهای از تو را میخورند، تا آنجا که دیگر چیزی باقی نماند. بیشتر آدمها در بیست و پنج سالگی تمام میشوند. و بعد تبدیل میشوند به ملتی بیشعور که رانندگی میکند، غذا میخورد، بچهدار میشود، و هرکاری را به بدترین شکلاش انجام میدهد، مانند رای دادن به کاندیدای ریاست جمهوریای که آنها را یاد خودشان میاندازد.
سپیده اسکندری
کل دنیا چیزی نیست جز دهان و مقعدهایی که میبلعند و میرینند، و تولیدمثل میکنند.
سپیده اسکندری
خیلی خب خدا، بر فرض میگیریم تو واقعاً مرا در این شرایط قرار دادهای تا امتحانم کنی. تو مرا با مشکلترین امتحانها یعنی با پدر و مادر و جوشهایم به آزمون کشیدی. فکر کنم امتحانت را قبول شدم... کشیش به ما گفت که هیچوقت شک نکنید. به چی شک نکنیم؟ همیشه بیش از حد به من سخت گرفتهای، پس من ازت میخواهم که بیایی پایین و شک مرا برطرف کنی!
سپیده اسکندری
از اینکه به عنوان یکی از پسرهای بد و شرور انتخاب شده بودم لذت میبردم. از این بد بودن خوشم میآمد. هرکسی میتوانست خوب باشد، اینکه جرأت نمیخواست!
سپیده اسکندری
حجم
۲۸۷٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۴۰۰ صفحه
حجم
۲۸۷٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۴۰۰ صفحه
قیمت:
۱۱۳,۰۰۰
تومان