بریدههایی از کتاب ابن مشغله (داستان یک زندگی، جلد اول)
۴٫۰
(۱۷۸۴)
چشمهای حریص و تشنه و منتظر یک نسل شهریِ غیرمتخصّص بیکار، دائماً در لابلای ستونهای آگهی استخدام میدود و میدود. گاهی اشک به درون آنها میریزد و گاهی برق امید. این آگهیهای استخدام، مرا به چه جاها کشانده است. هر روز، پشت صفی طولانی به خاطر کار. استخدام در موزه، استخدام در کارخانهی روغن نباتی، استخدام در دفتر روزنامه، استخدام در شرکت پخش مواد دارویی و استخدام به عنوان ویزیتور __ برای فروش پودر ظرفشویی…
فکرش را بکنید. اگر من به جای آن همه آگهی که در طول سالهای سال خواندم، درست به همان اندازه و همان مدّت فلسفه میخواندم، حتماً فیلسوف میشدم؛
melik
این مسلّم است که نه فقط بچّههای بیگناه بلکه بسیاری از نوجوانهای عاقل و هشیار هم نمیدانند که میخواهند چکاره بشوند و برخی هم که میدانند، نمیتوانند بشوند.
melik
کسی که نجابت را دکّان میکند، به نجابت و شرافت خودش ایمان و اعتقادی ندارد.
zimo
کافیست که زن بگوید: «من از این وضع خسته شدهام. چقدر بیپولی؟ چقدر خجالت؟ چقدر نمایش و تظاهر به شرافت؟ آخر شرافت را که نمیشود خورد، نمیشود پوشید، نمیشود تبدیل به اسکناس کرد و کرایه خانه داد. تنها به فکر خودت و نجات نجابتت نباش. ما به آسایش احتیاج داریم. ما هم آدمیم. به خاطر ما از این همه خودخواهی بگذر. روزگار اینطور است. همه اینطورند.»
در این صورت، لرزیدن، قطعیست. و احتمال فراوان سقوط وجود دارد
zimo
اگر «انتخاب» مطرح باشد تازه از این لحظه شروع میشود، لحظهیی که انسان حس میکند آنچه باید باشد و میتوانسته باشد، نشده است؛ لحظهیی که میتواند به تفکّری عادلانه دربارهی گذشته و آیندهی خویش بپردازد، و اگر باور میکند که تباه یا مسخ شده، باز گردد و حرکت تازهیی را آغاز کند، و یا وا بدهد و تسلیم شود. این حادثه در چه سنّی اتّفاق میافتد، هیچ معلوم نیست. بعضیها میروند بیآنکه هرگز به پشت سر خود نظری بیندازند، بعضیها در بیستوپنج _ شش سالگی و بعضیها حتّی، در شصت _ هفتاد سالگی جرئت و قدرت آن را پیدا میکنند که محاکمهیی درونی ترتیب بدهند و به حساب خود برسند.
Amin D
زندگی، مِلکِ وقف است دوست من! تو، حق نداری روی آن فساد کُنی و به تباهیاش بِکِشی، یا بگذاری که دیگران روی آن فساد کنند.
R.ali.H
ما سرزمین غریبی داریم. اگر آن را بشناسی حتماً عاشقش میشوی __ چه باسواد باشی چه کمسواد، چه روشنفکر باشی چه غیر روشنفکر… هر چه باشی، طبیعت پرشکوه و عظیم این سرزمین تو را به زانو در میآورد و با تمام وجود جنگیدن به خاطر آن را به تو میآموزد. از پی دیدن و شناختنش دیگر نمیتوانی در مقابل آن بیتفاوت بمانی، دیگر نمیتوانی نسبت به آن غریبه باشی و به آن فکر نکنی، نمیتوانی چمدانت را ببندی و خیلی راحت بگویی: «میروم امریکا، میروم جایی که کار و مزد خوب وجود دارد، میروم و خودم را خلاص میکنم.» نمیتوانی زخمش را زخم خودت ندانی، دردها و غصّههای مردمش را دردها و غصّههای تن و روح خودت ندانی، گلهایش را گلهای باغ و باغچهی خودت ندانی، کویر و دریا و کوههای برهنهاش را عاشقانه نگاه نکنی، در بناهای مخروبهی قدیمیاش، روان جاری اجدادت را نبینی، صدای آبهای مست رودخانههایش را همچون صدایی فراخواننده از اعماق تاریخ حس نکنی، و نمیتوانی برای بازسازیاش قد علم نکنی، پای نفشری، یکدندگی نکنی و فریاد نکشی…
مینا
ما، بدون زنان خوب، مردان کوچکیم.
mss
کار باید در انتظار انسان باشد نه انسان در انتظار کار.
|ݐ.الف
از هیچ، به قدرِهیچ باید خواست، نه بیشتر…
کاربر ۳۳۶۲۱۸۰
وظیفهی انسانی و حرف سقراط حکیم و بوعلی سینای معلّم همه باد هواست. شفای بیمار و دوای درد، شعر است؛
ELNAZ
اگر به راستی همه چیز باید دگرگون شود، یک دگرگونی اخلاقی و معنوی مقدّم بر همه چیز است
ELNAZ
ما عاشق چشمههای خلوت بودیم؛ امّا از نتوانستن بود که کنار هیچ چشمه ننشستیم. ما عاشق صدای پرندگان و بازشدن گلهای جنگلی بودیم؛ امّا از خواستن نبود که گوش بر آواز هر پرنده بستیم و از کنار گلشاران، چشم بسته گذشتیم.
ما به راستی، قصّهی روزگار خویش نبودیم که ناگزیر قصّهپرداز روزگار خویش شدیم.
ما زائر دلشکستهی این خاکیم. اگر امید را دمی رها نکردیم، نه بدان دلیل بود که آن را در خود داشتیم؛ بل بدان سبب بود که امید را چون ودیعهیی به دست ما سپرده بودند تا به دست دیگران بسپاریم.
ما خواستهییم که بیهیچ منّتی پل باشیم میان کویر و باغ __ به این امید که عابران خوب، از دشت سوخته، به سبز باغ درآیند. و دستهای ما همیشه به پایههای در باغ بسته است __ مختصر فاصلهیی ناپیمودنی…
ملیکا بشیری خوشرفتار
تصوّر میکنم که احتیاج، باز هم راههای تازهیی پیش پای ما خواهد گذاشت.
ملیکا بشیری خوشرفتار
در خدمت بچّهها بودن، لذّت مرزناپذیری دارد.
سیما
و ما، بازیکنان، پنجه در خاک فرو بردیم و زمین را کندیم و آرام آرام، گودالهایی ساختیم
و هستههای سختپوست و بیبهای آن میوهها را کنار چشمه، در خاک نرم نشاندیم.
و به راه افتادیم.
اینک ای دوست بیا، و از پس سالهای سال ببین که چگونه چتری سبز ساختهییم از گیاهان بالندهی رشدیابنده و چگونه سایهیی آفریدهییم در کمرکش قلّهیی بلند.
بنشین! خستگی فرو بگذار!
سیما
(دوستان میگفتند ننویس «من» بنویس «اینجانب» . من هم میگفتم: مگر من دیوارم که جانب داشته باشم؟ من منم، جانب نیستم.»
سیما
او حتّی نمیتوانست از دیوار مخروبهی یکی از ساختمانهایش پولی درنیاورد.
سیما
«غصّه نخورید بچّهها. به زودی وضع ما هم رو به راه میشود.»
سیما
(باور کنید خیلی دوست داشتم مثل وکلای مدافع توی فیلمها، درست در آخرین لحظه، در کیف سیاهم را باز کنم، سندی بیرون بیاورم، روی میز آقای رییس بکوبم، برگردم طرف دوربین و (صورت درشت) فریاد بزنم: «موکّل من اصلاً آدمکش نیست… چون، کسی که کشته شده، اصلاً داخل آدم نبوده…»)
mss
حجم
۹۶٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۶
تعداد صفحهها
۱۱۲ صفحه
حجم
۹۶٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۶
تعداد صفحهها
۱۱۲ صفحه
قیمت:
۷۰,۰۰۰
تومان