- طاقچه
- داستان و رمان
- رمان
- کتاب من او
- بریدهها
بریدههایی از کتاب من او
۳٫۹
(۲۷۷)
- اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دلِ ما را
فدای مقدمش سازم سر و دست و تن و پا را
روژینا
قصدش این بود که برود و چیزی را از یاد ببرد.
روژینا
پاری وقتها، نه تا دیوار، باید پشتِ دیوار را هم دید
روژینا
بچه بودیم، میگفتند یا سواد یا روسری! پیر بودیم، میگفتند یا روسری یا توسری!... چرخِ بازیگر از این بازیچهها بسیار دارد...
محمد
اگر یک آدمِ خوب، خیلی خوب، میانِ یک جمع نباشد، آن جمع، بشمار سه از بین میرود. گرگها هم را پاره میکنند... پس نخِ تسبیح همان آدمِ خوب است، همان کارِ خوب است، همان... میفهمی؟
Shaker
السلام علیکم جمیعاً!
ناخودآگاه، انگار که ترسیده باشم، بلند شدم. تتهپتهکنان علیکی گفتم و دستم را دراز کردم. دو دستی دستم را گرفت و تکان داد. لختی به دستم نگاه کردم. دو دستِ ابوراصف مثلِ برگ موی دورِ دلمه، دستم را پوشانده بود. انگار که من اصالتاً دستی نداشتهام. نگاهش کردم. از دور به این قاعده بزرگ نبود. به زور تا سرِ شانههایش میرسیدم. عرضِ شانهاش، تقریبی، به قاعدهٔ طولِ قدِ من بود. هنوز مبهوتِ گوریل بودم..
farideh.m
کجا هستند لوطیهایی که به احترامِ تو سیب را با پوست میخوردند تا چاقوهایشان را نبینی؟
همچنان خواهم خواند...
شب به قاعدهای داشتیم که گربهٔ خانهمان واجبالحج بود، فردایش، به قاعدهای نداشتیم که بزرگ خانهمان واجبالزکات بود!
همچنان خواهم خواند...
همه چیز میگذرد. اصلاً دنیا محل گذر است
کاربر ۸۶۳۵۱۸۵
جوان! یک یا علی بگو و از خودت بنکن شو... خودسر، خودخواه، خودستا، خودکام، خودرای، خوددار، خودبین، خودپسند... خود... خود... خود... حکماً خودِ خالی شدهای...
pegah
استغغغفرالله! آمدهاید مسجد ناسلامتی! ذکرِ خدا بگویید. کم غیبتِ مردم کنید و حرفِ بزنید و لیچار بگویید... درویش مصطفا راست میگفت که حکماً بایستی برای زنها هم قهوهخانه بزنند که توی خانهٔ خدا اراجیف نبافند...
pegah
عاشقی که هنوز غسل نکرده باشه، حکماً عاشقه، نفسش هم تبرکه...
Nouriya
مهم این است که آدم در هر لحظه مشغولِ کاری برای مردمِ مستضعف باشد. چه لحظهای، چه کاری، چه مردمی... اینها اهمیت ندارند...
pegah
بیدار شدی؟ صحتِ خواب، تن درست
نور
بعد، این گوشتها را در خمرههایی میریختند و در زیرزمین، کنارِ آبانبار ذخیره میکردند. روی خمره به اندازهٔ یک وجب روغن بود که بعد از مدتی روی گوشتها میماسید. زمستانها از همین گوشتهای قورمه برای پختنِ خورشهای گوناگون استفاده میکردند.
نور
هیچ سری به خودش، به تنِ خودش نگاه نمیکنه. همیشه به رفیقش، به تنِ رفیقش، نگاه میکنه. این اولِ لوطیگریه.
نور
درویش مصطفا به سمتِ فتاح رفت. او را محکم در آغوش گرفت. بیصدا گریهای کرد و گفت:
- فتاح! امتحانه ها، حکما امتحانه. سخت باش، یا علی مددی!
pegah
بعد از این همه سال. از سالِ هزار و سیصد و دوازدهِ شمسی تا هزار و نهصد و پنجاه و چهارِ میلادی. خیلی سال است
pegah
تنها بنایی که اگر بلرزد، محکمتر میشود، دل است! دلِ آدمیزاد. باید مثلِ انار چلاندش، تا شیرهاش در بیاید... حکماً شیرهاش هم مطبوعه؟
کریم نمیدانست «مطبوع» یعنی چه، اما سری تکان داد. درویش مصطفا دوباره به علی نگاه کرد. دستی به سرِ علی کشید و گفت: «تبرکاً» بعد دستش را به موها و ریشهای سپیدش کشید.
- قبولِ حق... عاشقی که هنوز غسل نکرده باشه، حکماً عاشقه، نفسش هم تبرکه... یا علی مددی!
pegah
اما علی از رو نرفت. نشست و برای خود آرام زمزمه کرد: «مهتاب» تهِ دلش دوباره لرزید. دوباره زمزمه کرد، دوباره لرزید. خوشحال بود که در دلش چیزی دارد که میتواند بلرزاندش. حالا او هم برای خودش چیزی، رازی، یا کسی داشت!
pegah
حجم
۳۷۶٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۰
تعداد صفحهها
۶۰۰ صفحه
حجم
۳۷۶٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۰
تعداد صفحهها
۶۰۰ صفحه
قیمت:
۱۱۵,۰۰۰
۳۴,۵۰۰۷۰%
تومان