کمی پیش از این دوره، مجموعهشعرم را پاکنویس کرده و با دلهره و خجالت سراغ چند ناشر رفته بودم. از آقای باقرزاده (توس) تا انتشارات پیشگام فتحی، همه یا میگفتند شعر در کارنامهٔ ما نیست، یا نگاهی به قیافهام میکردند و چند روز بعد میگفتند: «نه!» خب بگو نه!!! من به زانو درنمیآیم، ناامید نمیشوم. من باید از یک جایی شروع کنم!
مسلم عباسپور
بگذریم! اگر هم نگذریم، گذرانده میشویم، دست خود ما نیست!
مسلم عباسپور
گاهی یکی پنج دقیقه حرف میزند، عمرت تلف میشود (بسیارند بدبختانه) و دیدهام کسانی که ساعات متمادی برایت حرف میزنند و تو فقط یاد میگیری؛
مسلم عباسپور
عجب روزگاری بود به ولای واژه قسم!
مسلم عباسپور
زندگی هرگز به ما فرصت نداد که از مرگ بترسیم!
مسلم عباسپور
خوب به یاد دارم که قوری چینی با آن نقشونگار زیبا را با بندی به گردن آویخته بود که در بار نشکند. قند و چای هنوز هم برای بختیاریها حکم «غذا» را دارد.
مسلم عباسپور
«نوشتنِ ناب» شامِ آخر ندارد، علیالخصوص در خنیاگری کلمه و کیمیانویسی شعر.
مسلم عباسپور
از پیشانی داغ شعر خود به سوی تاریخ ابد شلیک کن، نه از دهان زیروبالای تملق.
مسلم عباسپور
کسی که میترسد، حق ورود به گردابها را ندارد…!
مسلم عباسپور
در فصول باران، یکی از سرگرمیهایم این بود که دُوری (سینی کنگرهدار) مسی را دَبَر و باژگون در حیاط زیر باران میگذاشتم و خودم به درگاه اتاق به موسیقی عجیب برخورد قطرات تند باران بر سینی مسی گوش میدادم. تا مرز غش کردن لذت میبردم، همان لذتی که وقتی پدر قرآن را به صوتِ بلند میخواند.
مسلم عباسپور