بریدههایی از کتاب هری پاتر و فرزند نفرین شده
۴٫۴
(۱۴۷۳)
کلاه گروهبندی: اسکورپیوس مالفوی. (کلاهش را روی سر اسکورپیوس میگذارد) اسلیترین! (اسکورپیوس انتظار این را داشت. سر تکان داده و نیمچه لبخندی میزند. به سمت اسلیترینیها رفته و مورد تشویق قرار میگیرد)
شَیدیم
منم سدریک رو زیاد نمیشناختم. اون میتونست برای انگلیس کوییدیچ بازی کنه. یا یه کارآگاه فوقالعاده بشه. میتونست هر چیزی بشه. و حق با ایمسه... اونو دزدیدن. واسه همین زیاد مییام اینجا. برای این که بگم متأسفم. هر وقت بتونم.
شَیدیم
هری: عشق آدمو کور میکنه. ما هر دو سعی کردیم به پسرامون چیزی رو بدیم که خودمون نیاز داشتیم، نه اونا.
شادی
دامبلدور: هری، تو این جهان احساساتی به هم ریخته جواب کاملی وجود نداره. کمال از دسترس انسان خارجه، از دسترس جادو خارجه. تو هر لحظهی درخشان شادی یه قطره سم هست: دونستن این که درد برمیگرده.
شادی
انفجار... بارانی از کتابها از قفسه به بیرون پرتاب میشود و اسکورپیوس در حال کنار زدن آنها بیرون میآید
اسکورپیوس: نه! تو این کارو نمیکنی سایبیل تریلانی. نه! (سردرگم اما پرتوان اطراف را نگاه میکند) این اشتباهه. آلبوس؟ صدامو میشنوی؟ همهی اینا به خاطر یه زمانچرخون کوفتی. فکر کن اسکورپیوس. فکر کن. (کتابها تلاش میکنند او را بگیرند) همراه همیشگی. گاهی پشت. گاهی جلو. صبر کن. متوجهش نشدم. سایه. تو یه سایهای. سایهها و ارواح. باید...
از قفسه که به طرز وحشتناکی با هر قدم به سمت او حمله میکند بالا میرود
کتاب را از قفسه بیرون میکشد. با بیرون آمدنش سروصدا و شلوغی ناگهان متوقف میشود
شادی ربیعی
گاهی آدما _به خصوص بچهها_ فقط یکیو میخوان که باهاش قاپ انفجاری بازی کنن.
آناهیتا
هری: آدمای زیادی سعی کردن به من آسیب بزنن... ولی پسرم؟ تو جرأت کردی به پسرم آسیب بزنی!
دلفی: من فقط میخواستم پدرم رو بشناسم.
این حرف هری را متعجب میکند
هری: تو نمیتونی زندگیت رو دوباره بسازی. تو همیشه یتیم میمونی. این ازت جدا نمیشه.
دلفی: فقط بذار... ببینمش.
هری: نمیتونم و نمیذارم.
Haniyeh
هاگرید: جیمز؟
اطراف را نگاه میکند
لیلی؟
به آرامی پیش میرود و نمیخواهد به این زودی چیزی ببیند. تماماً فرو ریخته
Haniyeh
ایستگاهی شلوغ و پرازدحام، مملو از مردمی که میخواهند به جایی بروند. در میان هیاهو، دو قفس بر روی دو چرخدستی پر از بار تکان میخورد. دو پسر، جیمز پاتر و آلبوس پاتر آنها را هل میدهند و مادرشان جینی در پی آنها میآید. یک مرد سی و هفت ساله، هری، دخترش لیلی را روی شانههایش گذاشته است.
مجتهدی
هری:(به یاد آوردن سدریک ناراحتش میکند) بله، من پسر شما رو یادم مییاد. مرگ اون...
marinett
حجم
۱۸۳٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۳۴۳ صفحه
حجم
۱۸۳٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۳۴۳ صفحه
قیمت:
رایگان