من دیگه خودمو مسئول ناراحتی تو نمیدونم. حداقل تو یه پدر داری. من نداشتم.
m_army_7
آلبوس در یکی از کوپهها را باز میکند و چشمش به یک بچهی موطلایی تنها – اسکورپیوس – میافتد که کسی جز او در کوپه نیست. آلبوس لبخند میزند. اسکورپیوس هم لبخند میزند.
آلبوس: سلام. این کوپه...
اسکورپیوس: خالیه. فقط من هستم.
آلبوس: عالیه. پس میشه ما... بیایم داخل... فقط یه کم... مشکلی نیست؟
اسکورپیوس: مشکلی نیست. سلام.
آلبوس: آلبوس. ال. من... اسم من آلبوسه...
reza
چند لحظه سکوت کامل.
nazanin
حالا وارد ناکجاآبادی با زمان متغیر میشویم. این صحنه تماماً جادویی است. تغییرات سریعی همزمان با جابهجایی ما بین جهانها رخ میدهد. صحنهی واحدی وجود ندارد، بلکه تکهها و بریدههایی هست که پیشرفت مداوم زمان را نشان میدهد.
شراره نورمحمدی
هری: ببین، تا وقتی تو خوشحال هستی چیز دیگهای برام مهم نیست.
m_army_7
اونا مردای بزرگی بودن، با نقصهای بزرگ، و میدونی چیه... اون نقصها اونا رو بزرگتر میکرد.
missy (باحروف کوچک)
هری/ولدمورت: تو رو نمیشناسم. تنهام بذار.
او نفس عمیقی میکشد
دلفی: من دختر شما هستم.
هری/ولدمورت: اگه دخترم بودی تو رو میشناختم.
دلفی نگاه ملتمسانهای به او میاندازد
دلفی: من از آینده اومدم. بچهی بلاتریکس لسترنج و شما. من قبل از نبرد هاگوارتز تو عمارت مالفوی به دنیا اومد. نبردی که قراره شما توش شکست بخورید. من اومدم تا نجاتتون بدم.
Maryam
چون... وقتی دراکو مالفوی باشی خیلی تنها هستی.
جادوگر سلطنتی ...
ما میتونیم زمان رو برگردونیم هری، نمیتونیم بهش سرعت بدیم.
"Shfar"
هری: "حقیقت چیز زیبا و وحشتناکیه، و باید با احتیاط باهاش برخورد کرد. "
M