بریدههایی از کتاب رویای نیمهشب
۴٫۴
(۲۵۴۳)
چه افتخار و فضیلتی از این بالاتر که امامزمان به خانهات آمدهاند؟!»
پدربزرگ گفت: «من این سعادت را مدیون نوهام هاشم هستم.»
پ. و.
«چه روز فرخندهای در پیش داریم! با روشن شدن هوا، همه برای تشییع جنازۀ ابوراجح میآیند و بعد با دیدن او خشکشان میزند. شیعیان شادی میکنند و دشمنان ما روسیاه میشوند. خدا را به خاطر نعمتهایش شکر!»
پ. و.
طبیب گفت: «مدتی بود تحت تأثیر کتابهای پزشکی مادهگرایان قرار گرفته بودم. دیگر اعتقادی به آن حضرت نداشتم و یادی از ایشان نمیکردم. به اینجا آمدم تا با خیال خام خودم تو را معالجه کنم، ولی با لطف آن بزرگوار، خودم معالجه شدم. این نشانه به قدری روشن و آشکار است که جایی برای هیچ شک و شبههای نمیگذارد.»
پ. و.
- امامزمان؟
سوزش جوشیدن اشک را در چشمانم احساس کردم. با صدایی که از هیجان و شادی میلرزید، پرسیدم: «یعنی آن حضرت پدرتان را شفا دادهاند؟»
نتوانست جلوی گریهاش را بگیرد. صورتش را در چادر پنهان کرد و سر تکان داد. پدربزرگم گفت: «آنچه اتفاق افتاده، یک معجزه است. تنها میتواند کار آن حضرت باشد و بس.»
پ. و.
هاشم!... هاشم!
صدای ریحانه بود. به زحمت چشم باز کردم. هوا روشن شده بود. خودم را در ساحل جزیرهای سرسبز و زیبا دیدم. ریحانه با لبی خندان، کنارم نشسته بود.
- هاشم، بیدار شو! تو بالأخره به ساحل نجات رسیدی.
از نجاتیافتن من خیلی خوشحال بود.
پ. و.
خودم را شبیه کسی میدیدم که او را از ساحلی امن و زیبا، سوار قایقی کوچک و شکننده کرده و میان دریایی خروشان و بیانتها رها کرده باشند. جز امواج تیره و بلند، چیزی نمیدیدم. آیا قایقم در هم میشکست و تختهپارههایش به هیچ ساحلی نمیرسید یا آن که پروردگار مهربان، مرا از این ورطه و طوفان، نجات میداد؟
پ. و.
پدربزرگ برخاست و گفت: «روز سختی را با سربلندی، پشت سر گذاشتی. سعی کن بخوابی. امیدوارم فردا را هم با سربلندی پشت سر بگذاری! زندگی به من یاد داده که صبر، داروی تلخی است که بسیاری از مصیبتها و رنجها را مداوا میکند. من در مرگ پدرت، صبر کردم. تو هم باید صبرکردن را یاد بگیری و میدانم که میتوانی.»
پ. و.
«کارِ امروزت فوقالعاده بود. به تو افتخار میکنم. نمیدانستم اینقدر شجاعی! اگر به توصیۀ من پنهان شده بودی، ابوراجح را اعدام کرده بودند و تو و خانوادهاش حالا تحت تعقیب بودید. همه به خاطر داشتن نوهای مثل تو، به من تبریک گفتند. من هم به تو تبریک میگویم و خدا را شکر میکنم که این ماجرا به خیر گذشت و تو دیگر مجبور نیستی از من دور شوی و به کوفه بروی. نمیدانم، شاید این معجزۀ عشق است.»
پ. و.
«حکایتهای مربوط به کمک امامزمان به شیعیان آنقدر زیاد است که برای هر فرد عاقل، شکی باقی نمیگذارد که ایشان زندهاند و حجت خدا در زمین هستند.
پ. و.
تمیزی در آب زدم. لبهایش را مرطوب کردم. چند قطره آب، داخل دهانش فشردم. دست سردش را در دست گرفتم. سرم را بیخ گوشش بردم و آهسته گفتم: «ابوراجح! صدایم را میشنوی؟»
دستم را با آخرین ذرههای توانش فشار داد تا بفهماند صدایم را میشنود. اشک در چشمانم حلقه زد. گفتم: «یادت هست سرگذشت اسماعیل هرقلی را برایم گفتی؟ او در شرایطی بود که هیچ طبیبی نمیتوانست کاری برایش بکند. گفتی که امامزمان او را شفا داد؛ چنانکه هیچ علامتی از آن جراحت باقی نماند و همۀ طبیبان بغداد و حلّه تصدیق کردند که همچو معجزهای تنها از پیامبران ساخته است. حالا تو در شرایطی سختتر از وضعیت اسماعیل هستی! هیچ کس نمیتواند برایت کاری کند. تو که بارها از امامزمانت برایم حرف زدی، خوب است حالا از او بخواهی از مرگ نجاتت دهد.»
قطرۀ اشکی از گوشۀ چشمش به پایین لغزید و روی بالش افتاد. مطمئن شدم حرفهایم را شنیده.
پ. و.
- میخواهم چیزی را بگویم، ولی میترسم دلگیر شوی.
- بگذار بدانم و دلگیر شوم.
- تقریباً مطمئن شدهام که ریحانه به حماد علاقه دارد.
قنواء برگشت و با اندوه به من نگاه کرد.
- حماد چهطور؟
- نمیدانم.
- آن دو شیعهاند. با هم ازدواج میکنند و خوشبخت میشوند.
- برای من، خوشبختی ریحانه مهم است.
- برای من هم خوشبختی حماد.
- تو به ریحانه حسادت نمیکنی؟
- تو به حماد حسادت نمیکنی؟
- نمیدانم.
- من هم نمیدانم.
- بدجوری گرفتار شدهایم.
- خدا به دادمان برسد!
پ. و.
هرگز نمیتوانی شیعیان حلّه را نابود کنی؛ پس بهتر است با آنها مدارا کنی.
پ. و.
«هر وقت دیدی غریبهای خود را دلسوزتر از خویشانت نشان میدهد، جا دارد تردید کنی.
پ. و.
گاهی فرار یا سکوت، دست کمی از خیانت یا جنایت ندارد.»
پ. و.
امیدوارم در آن لحظه که میمیرم و از این بدن فاصله میگیرم، زیباتر از آن باشم که تو حالا میبینی! این بدن پیر میشود؛ از ریخت میافتد و عاقبت خواهد پوسید و خاک خواهد شد. به جای آنکه عمری را در آرزوی ظاهری زیبا بگذرانی، بهتر است برای یک بار هم که شده چشمِ دلت را باز کنی و به روح و روانت نگاهی بیندازی. اگر این بدن چندان قابل تغییر نیست، در عوض، روح و روانت را میتوانی با کارهای شایسته، صفا بدهی و زیبا کنی. کسی نمیتواند تو را سرزنش کند که چرا از زیبایی ظاهری، سهمی نداشتهای؛ به همین شکل به دنیا آمدهای، ولی زیبایی باطنی، در اختیار خودت است. اگر به فکر آن نباشی، قابل سرزنش خواهی بود.»
پ. و.
نمیدانم چه شد که به یاد «او» افتادم. همان که اسماعیل هرقلی را شفا داده بود و ابوراجح و شیعیان به او عشق میورزیدند. خطاب به او گفتم: «اگر آنطور که شیعیان اعتقاد دارند، تو زندهای و صدایم را میشنوی، از خدا بخواه کمکم کند!»
دوباره گرمیِ عزم و اراده، در رگهایم به حرکت درآمد. آخرین نگاه را به جمعیتی که همچنان در لابهلای نخلها دور میشدند، انداختم و به سوی دارالحکومه به راه افتادم.
پ. و.
- به من هم میگوید شیعیان پلههای ترقیِ ما هستند. آنها را قربانی میکنیم تا به مقام و ثروتمان افزوده شود.
پ. و.
چرا من نمیتوانم با دختری شیعه ازدواج کنم؟ مگر همۀ ما مسلمان نیستیم؟ چرا مسلمانی نمیتواند با مسلمانی ازدواج کند؟ شما حتی یک بار هم نپرسیدید او کیست. شاید بشود کاری کرد.
با مهربانی گفت: «زن و شوهر باید با هم تفاهم و همسویی داشته باشند. از نظر اعتقادی و مذهبی باید مثل هم باشند تا در انجام احکام و عبادات، بینشان جدایی نیفتد. اختلاف در باورها و کارها، بین زن و شوهر فاصله و کدورت ایجاد میکند و روی تربیت فرزندانشان تأثیر بدی میگذارد. ممکن است شوهر بر همسرش سخت بگیرد تا مذهب خود را تغییر دهد. از طرفی، فرض میکنیم که تو موفق شوی با دختری شیعه ازدواج کنی. آن موقع، به احتمال زیاد، اقوام تو و خویشان همسرت، شما را طرد میکنند. به همین دلیل ازدواج تو را با دختری شیعه به صلاح هیچکدام از شما نمیدانم.»
falinezh
زندگی به من یاد داده که صبر، داروی تلخی است که بسیاری از مصیبتها و رنجها را مداوا میکند.
مستاصل!
هر وقت دیدی غریبهای خود را دلسوزتر از خویشانت نشان میدهد، جا دارد تردید کنی.
مستاصل!
حجم
۱۸۵٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۲۷۹ صفحه
حجم
۱۸۵٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۲۷۹ صفحه
قیمت:
۷۵,۰۰۰
۲۲,۵۰۰۷۰%
تومان