بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب رویای نیمه‌شب | صفحه ۱۸ | طاقچه
تصویر جلد کتاب رویای نیمه‌شب

بریده‌هایی از کتاب رویای نیمه‌شب

نویسنده:مظفر سالاری
دسته‌بندی:
امتیاز:
۴.۴از ۲۵۴۴ رأی
۴٫۴
(۲۵۴۴)
- حالا چطوری؟ - خیلی بهترم. دیشب خوابم نمی‌برد. همه‌اش به فکر آن دختر شیعه‌ام. از وقتی گرفتارش شدم، برنامۀ هر شبم همین است. شب که می‌شود، وحشت می‌کنم. کاش می‌شد شب‌ها را مثل دانه‌های پلاسیده و تیرۀ یک خوشۀ انگور می‌کندم و دور می‌ریختم! خندید. - داری کم‌کم شاعر می‌شوی! گفتم: «چطور می‌توانید بخندید؟ با این اوضاع و احوالی که دارم، به زودی از دست می‌روم. دارم نابود می‌شوم. نمی‌توانم غذا بخورم. دست و دلم به کار نمی‌رود. چه کسی باید به داد من برسد؟» باز خندید. - خدا به دادت برسد!
حــق پرســت
- حرفش را هم نزن. نباید به منِ پیرزن، زور بگویی. نمی‌دانم این عشق و عاشقی دیگر چه زهرماری است که شما جوان‌های ابله را این‌طور مریض و بی‌چاره می‌کند. خوش به حال خودم که در زندگی‌ام خبری از این چیزها نبود! شوهر خدابیامرزم را دوست داشتم. او هم مرا دوست داشت، ولی وقتی به سفر می‌رفت، هیچ‌ کدام دق‌مرگ نمی‌شدیم.
حــق پرســت
گفت: «باید به خدا توکل کنیم. کلید هر قفل بسته‌ای دست اوست.»
حــق پرســت
رو کرد به من و گفت: «این حالت‌ها برایم آشناست. نگران‌کننده است. به ریحانه علاقه پیدا کرده‌ای. درست است؟ حدس زده بودم. حالا چه باید کرد؟
حــق پرســت
بارها در دل ساکت و سنگین شب، صحنۀ آمدن ریحانه و مادرش را به مغازه مرور کردم. می‌خواستم از معمای عشق سر درآورم. چه اتفاقی می‌افتاد که یک نگاه یا یک لبخند می‌توانست قلابی شود و انسانی آزاد را به دام اندازد؟ میان خواب و بیداری سعی می‌کردم بدانم چه چیزی از وجود ریحانه، مرا آن‌طور به هم ریخته بود؛ شبحی از چهره‌اش؟ نگاهش که لحظه‌ای به نگاهم تلاقی کرده بود؟ سکوت و وقارش؟ آهنگ صدایش؟ همۀ این‌ها؟ هیچ‌ کدام‌شان؟ همۀ این‌ها بود و هیچ‌ کدام‌شان نبود.
حــق پرســت
می‌خواستم رفتاری پسندیده و متین داشته باشم، اما نمی‌توانستم. نگاهم این‌طرف و آن‌طرف می‌پرید.
حــق پرســت
«عشق برای یک زندگی مشترک، خوب است، ولی اگر ازدواج و زندگی مشترکی در کار نباشد، باعث اضطراب و ناراحتی می‌شود. اگر پرهیزکار باشیم می‌توانیم مشکل عشق را درمان کنیم.
راحله
باور کنید که عشق، گاهی ناخواسته به خانۀ دل پا می‌گذارد. دو نگاه به هم گره می‌خورد و آنچه نباید بشود، می‌شود.»
راحله
- حرفش را هم نزن. نباید به منِ پیرزن، زور بگویی. نمی‌دانم این عشق و عاشقی دیگر چه زهرماری است که شما جوان‌های ابله را این‌طور مریض و بی‌چاره می‌کند. خوش به حال خودم که در زندگی‌ام خبری از این چیزها نبود! شوهر خدابیامرزم را دوست داشتم. او هم مرا دوست داشت، ولی وقتی به سفر می‌رفت، هیچ‌ کدام دق‌مرگ نمی‌شدیم.
سلما
وقتی فکر و خیالم پس از جست‌وجوی کوره‌راهی، باز به بن‌بستی صخره‌مانند برمی‌خوردند، خود را روی بالش می‌انداختم و به خواب التماس می‌کردم بیاید و مرا با خود به سرزمین رؤیاها ببرد. در آن شب‌ها، خواب، خرگوشی گریزپا بود که هر چه سر در پی‌اش می‌گذاشتم، بیشتر از من می‌گریخت.
سلما
آن‌ها خداحافظی کردند و رفتند. نگاه آخر ریحانه چنان شوری به دلم انداخت که حس کردم قلبم را به یک‌باره کَند و با خود برد. تصمیم گرفتم به یاد آن دیدار، آن دو سکه را برای همیشه نگه دارم.
سلما
از چند پلۀ سنگی پایین رفتم. فقط همین. و در کمتر از یک ماه، ماجرایی را از سر گذراندم که زندگی‌ام را زیر و رو کرد. گاهی فکر می‌کنم شاید آن ماجرا را به خواب دیده‌ام یا هنوز خوابم و وقتی بیدار شدم می‌بینم که رویایی بیش نبوده. اسمی جز معجزه نمی‌توانم روی آن بگذارم. گاهی واقعیت آن‌قدر عجیب و باورنکردنی است که آدم را گیج می‌کند. وقتی برمی‌گردم و به گذشته‌ام فکر می‌کنم، پایین‌ رفتن از آن چند پله را سرآغاز آن ماجرای شگفت‌انگیز می‌بینم.
سلما
عشق، گاهی ناخواسته به خانۀ دل پا می‌گذارد. دو نگاه به هم گره می‌خورد و آنچه نباید بشود، می‌شود.
Negaarstan
می‌خواستم بخندم. می‌خواستم گریه کنم و اشک بریزم. می‌خواستم بدوم تا همه، هراسان، خود را کنار بکشند. می‌خواستم در انباریِ تنگ و تاریک ِمغازه‌ای پنهان شوم یا به پشت‌بام بازار بروم و فریاد بکشم.
Negaarstan
گفت: «باید به خدا توکل کنیم. کلید هر قفل بسته‌ای دست اوست.»
mahjoob
ایستادم. وانمود کردم چشم‌هایم سیاهی می‌رود. - راست می‌گویی. نباید تو را به زحمت بیندازم. تو که عاشق نشدی، من شدم. چشمم کور خودم می‌روم. اگر شب شد و نیامدم نگران نشوید. بال‌بال‌زنان گفت: «بگیر بنشین بچه! من نمی‌توانم جواب غرولندهای آن پیرمرد بداخلاق را بدهم. هر چه باداباد! می‌روم، اما اگر این دخترک بلا به جان گرفته را همان‌جا خفه کردم، ناراحت نشو!» از خوش‌حالی می‌خواستم پرواز کنم. - درباره‌اش این‌طور صحبت نکن. روزی به همین خانه می‌آید و در کارها به تو کمک می‌کند. آن‌وقت آن‌قدر از او خوشت می‌آید که دیگر یک روز هم نمی‌توانی بدون او سر کنی. - به همین خیال باش! چطور ممکن است یکی مثل ابوراجح دخترش را به یکی مثل تو که شیعه نیستی بدهد؟
fatemeh.zh
- ریحانه می‌گوید در خواب، شوهر آینده‌اش را به او نشان داده‌اند. می‌گوید تنها به خواستگاری او جواب مثبت می‌دهد. نفس راحتی کشیدم. - چه جالب که در خواب، همسر آیندۀ کسی را معرفی کنند! خدا شانس بدهد! - البته هنوز موضوع خواستگاری مسرور را به او نگفته‌ام. بعید نیست که خواب مسرور را دیده باشد، ولی رویش نمی‌شود بگوید. دلم به هم فشرده شد. انگار قبرستان با همۀ ‌قبرها و نخل‌های اطرافش، دور سرم چرخید. - هر چه مادرش اصرار کرد بگوید، نگفت. شاید هم او را نمی‌شناسد. تنها گفته که آن جوان، دست او را در دست داشته و من هم هر دو را در آغوش داشته‌ام، در حالی که جوان و زیبا بوده‌ام. نمی‌دانم چنین خوابی، رؤیای صادق است یا نه. به هر حال، یک سال به او فرصت دادم تا خوابش تعبیر شود. اگر خبری نشد، باید با خواستگار مناسبی ازدواج کند.
fatemeh.zh
- چرا امام‌زمان شما، شیعیانی را که در سیاه‌چال مرجان‌صغیر گرفتارند، نجات نمی‌دهد؟ انگار جواب را از پیش آماده داشت. بی‌درنگ گفت: «قرار نیست ایشان در هر کاری، دخالت مستقیم داشته باشند. ارادۀ خداوند این است که مردم شرایط خود را تغییر دهند و برای بهبود اوضاع زندگی‌شان بکوشند. اگر غیر از این باشد، همه دست روی دست می‌گذارند و در انتظار کمک‌های مستقیم آن ‌حضرت می‌نشینند.»
R.mohammadi
نمی‌دانم چه شد که به یاد ‌ «او» افتادم. همان که اسماعیل‌ هرقلی را شفا داده بود و ابوراجح و شیعیان به او عشق می‌ورزیدند. خطاب به او گفتم: «اگر آن‌طور که شیعیان اعتقاد دارند، تو زنده‌ای و صدایم را می‌شنوی، از خدا بخواه کمکم کند!»
فَـ✿ـدَٰڪْ۳۱۳
ابوراجح لبخندزنان گفت: «تو خبر داری که سابقۀ مذهب ما بیشتر از مذهب‌های شماست؟» با تعجب پرسیدم: «یعنی چنین چیزی حقیقت دارد؟» خندید و گفت: «بنیان‌گذاران مذهب‌های چهارگانۀ اهل‌سنت که احمد حنبل، شافعی، مالک و ابوحنیفه‌اند، تقریباً پس از یک قرن که از هجرت پیامبر گذشته بود، به دنیا آمده‌اند. معلوم می‌شود که حداقل در قرن اول هجری، مذهب‌های چهارگانه نبوده‌اند. مسلمانانی که در صدر اسلام و در قرن اول زندگی می‌کرده‌اند، از پیروان مذهب‌های چهارگانه، قدیمی‌تر و پرسابقه‌ترند و اگر این مذهب‌ها به وجود نمی‌آمدند، مردم هم‌چنان مسلمان بودند.»
علیرضا شعبان زاده

حجم

۱۸۵٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۲۷۹ صفحه

حجم

۱۸۵٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۲۷۹ صفحه

قیمت:
۷۵,۰۰۰
۲۲,۵۰۰
۷۰%
تومان