بریدههایی از کتاب رویای نیمهشب
۴٫۴
(۲۵۴۴)
گاهی فرار یا سکوت، دست کمی از خیانت یا جنایت ندارد.»
آقای پرهیزکاری
با لبخند گفتم: «یا همه میمیریم یا همه نجات پیدا میکنیم. گاهی فرار یا سکوت، دست کمی از خیانت یا جنایت ندارد.»
#انسان_بمانیم
شنیدهام که گاهی خدا بندهاش را به بلایی گرفتار میکند تا به خود نزدیکش کند.
takhtary
رو به من گفت: «باید فکر کنم ببینم چه میشود کرد. تو امروز را فقط استراحت کن.»
- من شب و روز دارم فکر میکنم. هیچ راهی نیست.
قبل از رفتن گفت: «باید به خدا توکل کنیم. کلید هر قفل بستهای دست اوست.»
takhtary
با هم مثل برادریم. با هم معامله میکنیم و کار میکنیم. با هم نماز میخوانیم. به هم کمک میکنیم. من و شما یکدیگر را دوست داریم. به دیدن هم میرویم. چرا وقتی همه مسلمانیم و خدا و پیامبر و کتابمان یکی است، باز هم باید فاصلههایی بین ما باشد؟»
takhtary
مدتها بود که ریحانه را ندیده بودم. آمدن ناگهانیاش، آمدن یک طوفان بود. سخت تکانم داده بود. حال خودم را نمیفهمیدم. نمیدانستم در آن چند دقیقه، بر من چه گذشته بود. دلم در هم کشیده شده بود
takhtary
من نمیتوانم در این شهر بمانم و در آینده، شاهد ازدواج ریحانه باشم. میخواهم به جایی بروم که دیگر نامی از حلّه نشنوم. شاید در اینصورت بتوانم زنده بمانم و صبر کنم.
𝓝𝓮𝓰𝓪𝓻
ریحانه حالا در خانۀ ما، کنار بستر پدرش نشسته و گوشوارههایی را که من ساختهام به گوش دارد. چقدر به او نزدیکم و او چقدر از من دور است؛ به فاصلۀ خورشید تا زمین از من دور است و دستنیافتنی.
𝓝𝓮𝓰𝓪𝓻
اگر قرار باشد چیزی را از تو انتخاب کنم، کار مشکلی خواهد بود. همه چیزت زیبا و کامل است. نه، نمیشود گفت که چشمهایت از دندانهایت زیباتر است و یا سَرَت از بدنت بیشتر میارزد. در یک کلمه، من همۀ وجود تو را میخواهم؛ حتی حرفزدنت و حالتهای چهرهات را.
𝓝𝓮𝓰𝓪𝓻
حماد را هنوز ندیده بودم، ولی از همان لحظه، او را دشمن خودم احساس میکردم. هر کس که میتوانست ریحانه را از من بگیرد، جز دشمن چه نامی میتوانست داشته باشد؟
𝓝𝓮𝓰𝓪𝓻
امیدوار بودم پس از چند روز فراموشش کنم، ولی نتوانستم. مثل صیدی بودم که هر چه بیشتر تلاش میکردم، بیشتر گرفتار حلقههای دام میشدم.
𝓝𝓮𝓰𝓪𝓻
میخواستم از معمای عشق سر درآورم. چه اتفاقی میافتاد که یک نگاه یا یک لبخند میتوانست قلابی شود و انسانی آزاد را به دام اندازد؟ میان خواب و بیداری سعی میکردم بدانم چه چیزی از وجود ریحانه، مرا آنطور به هم ریخته بود؛ شبحی از چهرهاش؟ نگاهش که لحظهای به نگاهم تلاقی کرده بود؟ سکوت و وقارش؟ آهنگ صدایش؟ همۀ اینها؟ هیچ کدامشان؟ همۀ اینها بود و هیچ کدامشان نبود.
𝓝𝓮𝓰𝓪𝓻
همه چیز علیه من بود. انگار زمین و آسمان دستبهدست هم داده بودند تا ریحانه را از من بگیرند.
𝓝𝓮𝓰𝓪𝓻
میان خواب و بیداری سعی میکردم بدانم چه چیزی از وجود ریحانه، مرا آنطور به هم ریخته بود؛ شبحی از چهرهاش؟ نگاهش که لحظهای به نگاهم تلاقی کرده بود؟ سکوت و وقارش؟ آهنگ صدایش؟ همۀ اینها؟ هیچ کدامشان؟ همۀ اینها بود و هیچ کدامشان نبود.
شَند
صبر، داروی تلخی است که بسیاری از مصیبتها و رنجها را مداوا میکند.
Orchid
به جای آنکه عمری را در آرزوی ظاهری زیبا بگذرانی، بهتر است برای یک بار هم که شده چشمِ دلت را باز کنی و به روح و روانت نگاهی بیندازی. اگر این بدن چندان قابل تغییر نیست، در عوض، روح و روانت را میتوانی با کارهای شایسته، صفا بدهی و زیبا کنی. کسی نمیتواند تو را سرزنش کند که چرا از زیبایی ظاهری، سهمی نداشتهای؛ به همین شکل به دنیا آمدهای، ولی زیبایی باطنی، در اختیار خودت است. اگر به فکر آن نباشی، قابل سرزنش خواهی بود.»
حسین
«باید به خدا توکل کنیم. کلید هر قفل بستهای دست اوست.»
R.R
«خوب است که آدم بااحساسی هستی، ولی افسوس که نتوانستی زیبایی روح و روان ابوراجح را ببینی! امیدوارم در آن لحظه که میمیرم و از این بدن فاصله میگیرم، زیباتر از آن باشم که تو حالا میبینی! این بدن پیر میشود؛ از ریخت میافتد و عاقبت خواهد پوسید و خاک خواهد شد. به جای آنکه عمری را در آرزوی ظاهری زیبا بگذرانی، بهتر است برای یک بار هم که شده چشمِ دلت را باز کنی و به روح و روانت نگاهی بیندازی. اگر این بدن چندان قابل تغییر نیست، در عوض، روح و روانت را میتوانی با کارهای شایسته، صفا بدهی و زیبا کنی. کسی نمیتواند تو را سرزنش کند که چرا از زیبایی ظاهری، سهمی نداشتهای؛ به همین شکل به دنیا آمدهای، ولی زیبایی باطنی، در اختیار خودت است. اگر به فکر آن نباشی، قابل سرزنش خواهی بود.»
زهرا۵۸
به تو که نگاه میکنم، میبینم یکی از ثروتمندان عالم هستی. اگر قرار باشد چیزی را از تو انتخاب کنم، کار مشکلی خواهد بود. همه چیزت زیبا و کامل است. نه، نمیشود گفت که چشمهایت از دندانهایت زیباتر است و یا سَرَت از بدنت بیشتر میارزد. در یک کلمه، من همۀ وجود تو را میخواهم؛ حتی حرفزدنت و حالتهای چهرهات را. کاش حالا که مرگ در انتظار توست، میتوانستی جسمت را با من عوض کنی! هیچ کس ذرهای اندوه نخواهد خورد اگر سر و بدن مرا اسیر دست جلاد ببیند. جلاد دارالحکومه بسیار بیرحم است. یادم باشد فردا از او بپرسم که کشتن تو برایش سخت بوده یا نه. اگر بگوید نه، باور کن دیگر در تمام عمر، با او حرف نمیزنم.
زهرا۵۸
من از هر کس که به اینجا میآید و میرود، چیزی میگیرم؛ دیناری، درهمی. وقتی محکوم به مرگی را میبینم، به قیافهاش دقت میکنم و از خودم میپرسم: سندی! او دارد به سرای باقی میشتابد. آیا چیزی دارد که به درد تو بخورد؟ گاهی زلف یکی را انتخاب میکنم. زمانی چشم و ابروی یکی را. وقتی لب و دندان یکی را. از خودم میپرسم: چرا از اینها که رفتنیاند، نمیتوانم زیباییهایشان را بگیرم و جای زشتیهای خودم بگذارم؟ به آن مردک حمامی نگاه کردم. فقیر بود. چیزی نداشت به من بدهد. آه! چرا، چشمهایش خوشحالت بود. سفیدیِ چشمهایش مثل مروارید بود.
سفیدیِ چشمهای سندی به زردی و قرمزی میزد.
زهرا۵۸
حجم
۱۸۵٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۲۷۹ صفحه
حجم
۱۸۵٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۲۷۹ صفحه
قیمت:
۷۵,۰۰۰
۲۲,۵۰۰۷۰%
تومان