بریدههایی از کتاب رویای نیمهشب
۴٫۴
(۲۵۴۳)
مردی از علیبنابیطالب خواست که حضرت مهدی را توصیف کند. ایشان فرمود: «او در اخلاق، آفرینش و زیبایی، شبیهترین مردم به رسول خداست.» تمام خوبیها و زیباییها در آن حضرت جمع است.»
سیّدعلی
هر وقت دیدی غریبهای خود را دلسوزتر از خویشانت نشان میدهد، جا دارد تردید کنی
سیّدعلی
- چرا امامزمان شما، شیعیانی را که در سیاهچال مرجانصغیر گرفتارند، نجات نمیدهد؟
انگار جواب را از پیش آماده داشت. بیدرنگ گفت: «قرار نیست ایشان در هر کاری، دخالت مستقیم داشته باشند. ارادۀ خداوند این است که مردم شرایط خود را تغییر دهند و برای بهبود اوضاع زندگیشان بکوشند. اگر غیر از این باشد، همه دست روی دست میگذارند و در انتظار کمکهای مستقیم آن حضرت مینشینند.»
Hani Hashm
بزرگی گفته: در بزرگواری یک مرد همین بس که عیبهایش را بشود شمرد.
سیّدعلی
. به جای آنکه عمری را در آرزوی ظاهری زیبا بگذرانی، بهتر است برای یک بار هم که شده چشمِ دلت را باز کنی و به روح و روانت نگاهی بیندازی.
soghra
گفتم: «اگر کسی به عشق من گرفتار میشد، طبیعی بود، اما حالا این من هستم که گرفتار شدهام. همیشه سعی میکردم مراقب نگاهم باشم. پدربزرگم میگوید: «تو مثل دخترانِ عفیف، باحیا هستی و مقابل زنها، چشم بلند نمیکنی.» باور کنید که عشق، گاهی ناخواسته به خانۀ دل پا میگذارد. دو نگاه به هم گره میخورد و آنچه نباید بشود، میشود.»
yeganeh
عشق، بدون آن که اجازۀ ورود بگیرد، هجوم میآورد. هر چه هست، هیجانانگیز است. احساس خوبی دارم!
هانا
چرا امامزمان شما، شیعیانی را که در سیاهچال مرجانصغیر گرفتارند، نجات نمیدهد؟
انگار جواب را از پیش آماده داشت. بیدرنگ گفت: «قرار نیست ایشان در هر کاری، دخالت مستقیم داشته باشند. ارادۀ خداوند این است که مردم شرایط خود را تغییر دهند و برای بهبود اوضاع زندگیشان بکوشند. اگر غیر از این باشد، همه دست روی دست میگذارند و در انتظار کمکهای مستقیم آن حضرت مینشینند.»
احمد رضا
سندی چند قدم با من همراه شد و آهسته بیخ گوشم گفت: «این ابوراجح چه بود و چه شد! حق داشتی که گفتی باید به باطن خودمان هم مثل ظاهرمان توجه کنیم. امام شیعیان، او را به شکل باطن زیبایش درآورده.»
حــق پرســت
پدربزرگم گفت: «آنچه اتفاق افتاده، یک معجزه است. تنها میتواند کار آن حضرت باشد و بس.»
بلند خندیدم.
- خدایا، چه میشنوم! چه میگویی پدربزرگ؟ این شما نبودید که ساعتی پیش نصیحتم میکردید که...
نگذاشت حرفم را تمام کنم.
- آنچه را گفتهام فراموش کن. حالا میگویم: جانم به فدای او باد! افسوس که عمری را بدون شناخت آن بزرگوار به هدر دادهام. صد افسوس!
ریحانه گفت: «خدا را شاکر باشید که عاقبت، امام و مولای خودتان را شناختید.»
حــق پرســت
برای لحظهای این فکر از ذهنم گذشت که ایکاش بیدار نشده بودم! آیا ابوراجح از دنیا رفته بود؟ اما پدربزرگ داشت میخندید.
- بیدار شو فرزندم!
چشمهایم را مالیدم. نه، اشتباه نکرده بودم. پدربزرگم داشت بیصدا میخندید. به ریحانه نگاه کردم. لبخند میزد و از شادی اشک میریخت. چقدر لبخندش زیبا بود! آرزو کردم کاش زمان میایستاد تا او همچنان با لبخندِ امیدآفرینش نگاهم کند! چشمانش فروغ عجیبی داشت. انگار اشکش با شیرینی و عشق آمیخته بود. حتی در کودکی او را آنقدر خوشحال ندیده بودم. نمیتوانستم چشم از او بردارم. آرام آرام راست نشستم و با خنده گفتم: «چه جالب، دارم خواب میبینم که از خواب بیدار شدهام!»
ریحانه بیآنکه لبخند پرمهرش را پنهان کند، گفت: «تو واقعاً بیدار شدهای.»
حــق پرســت
به ریحانه نگاه کردم. لبخند میزد و از شادی اشک میریخت. چقدر لبخندش زیبا بود! آرزو کردم کاش زمان میایستاد تا او همچنان با لبخندِ امیدآفرینش نگاهم کند! چشمانش فروغ عجیبی داشت. انگار اشکش با شیرینی و عشق آمیخته بود.
حــق پرســت
تا ده روز پیش، خودم را جوانی موفق و با آیندهای درخشان میدانستم. حالا حس میکردم تمام غمها و غصههای دنیا، مثل تودههایی سیاه، روی دلم تلنبار شدهاند. در آسمان نیمهشب، با کنار رفتن ابرهای تیره، ماه میدرخشید و ستارهای نزدیک افق، کورسویی داشت و من در آیندۀ تیرهام، به اندازۀ آن ستارۀ دور و غریب، بارقهای از نور و روشنایی نمیدیدم. خودم را شبیه کسی میدیدم که او را از ساحلی امن و زیبا، سوار قایقی کوچک و شکننده کرده و میان دریایی خروشان و بیانتها رها کرده باشند. جز امواج تیره و بلند، چیزی نمیدیدم. آیا قایقم در هم میشکست و تختهپارههایش به هیچ ساحلی نمیرسید یا آن که پروردگار مهربان، مرا از این ورطه و طوفان، نجات میداد؟
حــق پرســت
روز سختی را پشت سر گذاشتیم. خدا میداند چه روزی را پیش رو داریم.
پدربزرگ برخاست و گفت: «روز سختی را با سربلندی، پشت سر گذاشتی. سعی کن بخوابی. امیدوارم فردا را هم با سربلندی پشت سر بگذاری! زندگی به من یاد داده که صبر، داروی تلخی است که بسیاری از مصیبتها و رنجها را مداوا میکند.
حــق پرســت
اندیشیدم: ریحانه حالا در خانۀ ما، کنار بستر پدرش نشسته و گوشوارههایی را که من ساختهام به گوش دارد. چقدر به او نزدیکم و او چقدر از من دور است؛ به فاصلۀ خورشید تا زمین از من دور است و دستنیافتنی.
حــق پرســت
- احساس میکنم به حماد علاقهمند شدهای.
- اگر اینطور باشد، من و تو، آدمهای بدشانسی هستیم.
- چرا؟
- این که پرسیدن ندارد. تو دختری شیعه را دوست داری و من پسری شیعه را. ما ثروتمند هستیم و آنها زندگی فقیرانهای دارند. با وجود این، آنها از علاقۀ ما خبر ندارند و حاضر به ازدواج با ما نخواهند شد.
حــق پرســت
اگر این بدن چندان قابل تغییر نیست، در عوض، روح و روانت را میتوانی با کارهای شایسته، صفا بدهی و زیبا کنی. کسی نمیتواند تو را سرزنش کند که چرا از زیبایی ظاهری، سهمی نداشتهای؛ به همین شکل به دنیا آمدهای، ولی زیبایی باطنی، در اختیار خودت است. اگر به فکر آن نباشی، قابل سرزنش خواهی بود.»
ⓈⒶⓂⒶⓃ
حاکم اخم کرد و به من گفت: «به خاطر آوردن قوها، تو و همسر ابوراجح و دخترش را میبخشم.»
نفهمیدم بخشیدن من و ریحانه و مادرش چه معنایی داشت، وقتی هیچ گناهی نداشتیم.
حــق پرســت
او به خاطر حقیقت، حاضر شد علیه منافع خود و پدرش حرف بزند. چنین انسانهایی شایستۀ ستایش و احترامند.
حــق پرســت
هر وقت دیدی غریبهای خود را دلسوزتر از خویشانت نشان میدهد، جا دارد تردید کنی.
حــق پرســت
حجم
۱۸۵٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۲۷۹ صفحه
حجم
۱۸۵٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۲۷۹ صفحه
قیمت:
۷۵,۰۰۰
۲۲,۵۰۰۷۰%
تومان