بریدههایی از کتاب زمزمه های چرنوبیل
نویسنده:سوتلانا آلکسیویچ
مترجم:شهرام همتزاده
انتشارات:انتشارات نیستان هنر
دستهبندی:
امتیاز:
۴.۳از ۶ رأی
۴٫۳
(۶)
اوه! به پنجره نگاه کنید، زاغی آمده است... من این پرندهها را پَر نمیدهم، اگرچه چندینبار اتفاق افتاده که این زاغها به تخممرغهای داخل انبارم دستبرد زدهاند. در هر صورت کاری به کارشان ندارم. همهٔ ما الان بدبختی مشترکی داریم. هیچکس را بیرون نمیکنم! دیروز هم یک خرگوش آمده بود...
Juror #8
ما از این رادیواکتیو خیلی نمیترسیدیم. اگر نمیدیدیم و نمیدانستیم، خُب شاید هم میترسیدیم، ولی وقتی دیدیم، متوجه شدیم که آنقدرها هم وحشتناک نیست.
Juror #8
توصیه میکردند که در باغچه، با ماسک و دستکشهای لاستیکی کار کنیم و خاکستر تنور و بخاری را در زمین دفن کنیم. به خاک بسپاریم! وای چه مصیبتی!... یک دانشمند برجسته هم آمد، در باشگاه سخنرانی کرد و گفت که باید تمام هیزمها را شست... چه وحشتناک!
Juror #8
خیلی دلم میخواست حتی یک دقیقه هم که شده با واسیلی تنها باشم. همه این موضوع را حس کردند و هر کدام بهانهای آوردند و از اتاق خارج شدند و به راهرو رفتند. واسیلی را در آغوش گرفتم و بوسیدم.
Juror #8
آخر چرا باید رفت؟ اینجا خیلی خوب است! همهٔ درختان رشد میکنند و همهٔ گلها هم شکوفه میدهند. از مگس سیاه گرفته تا حیوانات درنده، همگی اینجا زندگی میکنند.
Juror #8
من میدانم که آدم پیر برای دیگران خستهکننده است و بچهها کمی تحمل میکنند. تحمل میکنند، ولی کاسه صبرشان سرریز میشود و شروع به پرخاش میکنند. از بچهها خیر زیادی به آدم نمیرسد. زنان روستای ما که به شهر رفتهاند، همگی ناراحتند. یا عروسهایشان ناراحتشان میکنند یا دخترانشان. همه دلشان میخواهد بازگردند. شوهر من اینجاست. در همین قبرستان... اگر او اینجا نبود، شاید در جای دیگری زندگی میکردم. خوبیاش این است که من کنارش هستم. (ناگهان خوشحال میشود.)
Juror #8
شبها تمام بدنم درد میکند. پاهایم مورمور میکند، مثل این که مورچه روی پاهایم راه میرود. این اعصاب من است. من چیزی در دستانم میگیرم. مثلاً دانهٔ غلهای و آن را خرد میکنم و اینگونه اعصابم آرام میشود... اکنون این چیزی است که در تمام زندگیام به دست آوردهام، خیلی غصه میخورم. همه چیز دارم و هیچ کمبودی ندارم، ولی اگر بمیرم، راحت میشوم. روحم در آن دنیا چگونه خواهد بود؟ آیا جسمم راحت خواهد بود؟ من چندین دختر و پسر دارم... همهٔ آنها در شهر زندگی میکنند... ولی من نمیخواهم از اینجا به جای دیگری بروم. خدا به من عمر داده، ولی سهمم را نه.
Juror #8
ای کاش در این خانه تنها نبودم. کمی دورتر از اینجا، در روستای دیگری هم یک پیرزن به تنهایی زندگی میکند. من از او خواستهام که پیش من بیاید. شاید این اتفاق بیفتد و شاید هم نه، ولی دلم خیلی همصحبت میخواهد. دوست دارم کسی را صدا کنم...
Juror #8
من اینجا شنیدم که سربازان مردم را از روستایی تخلیه میکردند، ولی یک پیرمرد و همسر پیرش از ترک روستا خودداری کردند و همان جا ماندند. یک روز قبل از این که اتوبوسها برای تخلیهٔ مردم بیایند، آنها گاوشان را برداشتند و به داخل جنگل فرار کردند. روز تخلیهٔ روستا، همهٔ اهالی مدتها منتظرشان ایستادند، ولی از آنها خبری نشد. شاید زمانیکه دزدها روستا را به آتش کشیدند، آنها... چه بدبختیای! (گریه میکند.) این است زندگی بیارزش ما... نمیخواهم گریه کنم، ولی اشکهایم بیاختیار جاری میشود...
Juror #8
یک عمر را با سیبزمینی و سیر و پیازچه خودمان سر کرده بودیم و حالا میگفتند که ممنوع است! میگفتند هم کشت پیاز ممنوع است و هم هویج. شنیدن این حرف برای یکی خندهدار و برای دیگری عین بدبختی بود...
Juror #8
حجم
۵۹۳٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۳۷۶ صفحه
حجم
۵۹۳٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۳۷۶ صفحه
قیمت:
۸۴,۶۰۰
تومان