بریدههایی از کتاب زمزمه های چرنوبیل
نویسنده:سوتلانا آلکسیویچ
مترجم:شهرام همتزاده
انتشارات:انتشارات نیستان هنر
دستهبندی:
امتیاز:
۳.۷از ۶ رأی
۳٫۷
(۶)
میگفتند: «شما همگی خواهید مرد... باید از اینجا بروید... منطقه را تخلیه کنید...»
همهٔ مردم ترسیده بودند. وحشت برشان داشته بود... بعضیها شبانه وسایلشان را در خاک دفن کردند. من لباسهایم را جمع کردم... «تقدیرنامههای سرخ» که بابت کار شرافتمندانه دریافت کرده بودم و تمام پولی را که برای روز مبادا ذخیره کرده بودم برداشتم. چقدر غمانگیز بود! غم سنگینی بر قلبم فشار میآورد! کور شوم اگر دروغ بگویم!
Juror #8
من تمام زندگیام را شرافتمندانه و به سختی کار کردهام. با وجدانی آسوده زیستهام، ولی طعم عدالت را نچشیدم. وقتی خداوند عدالت را تقسیم میکرده، گویا تا نوبت به من رسیده، همه چیز تمام شده است و چیزی برای من باقی نمانده است!
Juror #8
سرنوشت، زندگی یک نفر است، ولی تاریخ زندگی همهٔ ماست.
Juror #8
من میدانم که آدم پیر برای دیگران خستهکننده است و بچهها کمی تحمل میکنند. تحمل میکنند، ولی کاسه صبرشان سرریز میشود و شروع به پرخاش میکنند. از بچهها خیر زیادی به آدم نمیرسد. زنان روستای ما که به شهر رفتهاند، همگی ناراحتند. یا عروسهایشان ناراحتشان میکنند یا دخترانشان. همه دلشان میخواهد بازگردند. شوهر من اینجاست. در همین قبرستان... اگر او اینجا نبود، شاید در جای دیگری زندگی میکردم. خوبیاش این است که من کنارش هستم. (ناگهان خوشحال میشود.)
Juror #8
شبها تمام بدنم درد میکند. پاهایم مورمور میکند، مثل این که مورچه روی پاهایم راه میرود. این اعصاب من است. من چیزی در دستانم میگیرم. مثلاً دانهٔ غلهای و آن را خرد میکنم و اینگونه اعصابم آرام میشود... اکنون این چیزی است که در تمام زندگیام به دست آوردهام، خیلی غصه میخورم. همه چیز دارم و هیچ کمبودی ندارم، ولی اگر بمیرم، راحت میشوم. روحم در آن دنیا چگونه خواهد بود؟ آیا جسمم راحت خواهد بود؟ من چندین دختر و پسر دارم... همهٔ آنها در شهر زندگی میکنند... ولی من نمیخواهم از اینجا به جای دیگری بروم. خدا به من عمر داده، ولی سهمم را نه.
Juror #8
ای کاش در این خانه تنها نبودم. کمی دورتر از اینجا، در روستای دیگری هم یک پیرزن به تنهایی زندگی میکند. من از او خواستهام که پیش من بیاید. شاید این اتفاق بیفتد و شاید هم نه، ولی دلم خیلی همصحبت میخواهد. دوست دارم کسی را صدا کنم...
Juror #8
من اینجا شنیدم که سربازان مردم را از روستایی تخلیه میکردند، ولی یک پیرمرد و همسر پیرش از ترک روستا خودداری کردند و همان جا ماندند. یک روز قبل از این که اتوبوسها برای تخلیهٔ مردم بیایند، آنها گاوشان را برداشتند و به داخل جنگل فرار کردند. روز تخلیهٔ روستا، همهٔ اهالی مدتها منتظرشان ایستادند، ولی از آنها خبری نشد. شاید زمانیکه دزدها روستا را به آتش کشیدند، آنها... چه بدبختیای! (گریه میکند.) این است زندگی بیارزش ما... نمیخواهم گریه کنم، ولی اشکهایم بیاختیار جاری میشود...
Juror #8
یک عمر را با سیبزمینی و سیر و پیازچه خودمان سر کرده بودیم و حالا میگفتند که ممنوع است! میگفتند هم کشت پیاز ممنوع است و هم هویج. شنیدن این حرف برای یکی خندهدار و برای دیگری عین بدبختی بود...
Juror #8
عادلانهترین چیز در دنیا مرگ است. هیچکس از آن در امان نیست. زمین پذیرای همگان است: هم خوبان، هم بدان و هم گنهکاران. غیر از آن هیچ عدالتی در این دنیا وجود ندارد.
Juror #8
من بارها به منطقهٔ چرنوبیل رفتهام. بارها... در آنجا بود که فهمیدم چقدر بییاور هستم. من نمیتوانم موضوع را درک کنم و دارم از این بییاوری خودم و از این که نمیتوانم دنیایی را بشناسم که همه چیز آن به شدت تغییر کرده است، نابود میشوم. حتی بدبختیها هم عوض شدهاند. گذشته دیگر هیچ محافظتی از من نمیکند. گذشته دیگر مرا آرام نمیکند... در گذشته، هیچ پاسخی برای این مسئله وجود ندارد... قبلاً همیشه برای مشکلات، پاسخهایی وجود داشت، اما امروز هیچ پاسخی وجود ندارد. این آینده است که مرا ویران خواهد کرد و نه گذشته. (به فکر فرو میرود).
Juror #8
حجم
۵۹۳٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۳۷۶ صفحه
حجم
۵۹۳٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۳۷۶ صفحه
قیمت:
۸۴,۶۰۰
۴۲,۳۰۰۵۰%
تومان