بریدههایی از کتاب مجموعه اشعار فروغ فرخزاد
۳٫۵
(۴۳)
و این جهان پر از صدای حرکت پاهای مردمیست
که همچنان که ترا میبوسند
در ذهن خود طناب دار ترا میبافند.
Tamim Nazari
خطوط را رها خواهم کرد
و همچنین شمارش اعداد را رها خواهم کرد
و از میان شکلهای هندسی محدود
به پهنههای حسی وسعت پناه خواهم برد
Tamim Nazari
من
پری کوچک غمگینی را
می شناسم که در اقیانوسی مسکن دارد
و دلش را در یک نی لبک چوبین
می نوازد، آرام، آرام
پری کوچک غمگینی
که شب از یک بوسه میمیرد
و سحرگاه از یک بوسه به دنیا خواهد آمد
Tamim Nazari
هیچ صیادی در جوی حقیری که به گودالی میریزد،
[ مرواریدی صید نخواهد کرد.
Tamim Nazari
دستهایم را در باغچه میکارم
سبز خواهم شد، میدانم، میدانم، میدانم
و پرستوها در گودی انگشتان جوهریم
تخم خواهند گذاشت
گوشواری به دو گوشم آویزم
از دو گیلاس سرخ همزاد
و به ناخن هایم برگ گل کوکب میچسبانم
Tamim Nazari
در اتاقی که به اندازه یک تنهائیست
دل من
که به اندازۀ یک عشقست
به بهانههای سادۀ خوشبختی خود مینگرد
به زوال زیبای گلها در گلدان
به نهالی که تو در باغچۀ خانه مان کاشته ای
و به آواز قناری ها
که به اندازۀ یک پنجره میخوانند
Tamim Nazari
زندگی شاید
یک خیابان درازست که هر روز زنی با زنبیل از آن میگذرد
زندگی شاید
ریسمانیست که مردی با آن خود را از شاخه میآویزد
زندگی شاید طفلیست که از مدرسه بر میگردد
یا عبور گیج رهگذری باشد
که کلاه از سر برمی دارد
وبه یک رهگذر دیگر با لبخندی بی معنی میگوید:
صبح بخیر
Tamim Nazari
تو گوش میدادی
اما مرا نمیدیدی.
Tamim Nazari
به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد
به جویبار که درمن جاری بود
به ابرها که فکرهای طویلم بودند.
به رشد دردناک سپیدارهای باغ که با من
از فصلهای خشک گذر میکردند
به دستههای کلاغان
که عطر مزرعههای شبانه را
برای من به هدیه میآوردند
به مادرم که در آئینه زندگی میکرد
و شکل پیری من بود
Tamim Nazari
پرنده فکر نمیکرد
پرنده روزنامه نمیخواند
پرنده قرض نداشت
پرنده آدمها را نمیشناخت
پرنده روی هوا
و برفراز چراغهای خطر
در ارتفاع بی خبری میپرید
و لحظههای آبی را دیوانه وار تجربه میکرد
Tamim Nazari
پرنده گفت: «چه بوئی، چه آفتابی، آه
بهار آمده است
ومن به جستجوی جفت خویش خواهم رفت.»
پرنده از لب ایوان پرید، مثل پیامی پرید و رفت
Tamim Nazari
به چمنزار بیا
به چمنزار بیا
به چمنزار بزرگ
و صدایم کن، از پشت نفسهای گل ابریشم
همچنان آهو که جفتش را
Tamim Nazari
سخن از روزست و پنجرههای باز
و هوای تازه
و اجاقی که درآن اشیاء بیهده میسوزند
و زمینی که ز کشتی دیگر بارور است
و تولد و تکامل وغرور
سخن از دستان عاشق ماست
که پلی از پیغام عطر و نور و نسیم
بر فراز شبها ساخته اند
Tamim Nazari
ما به خواب سرد و ساکت سیمرغان، ره یافته ایم
ما حقیقت را در باغچه پیدا کردیم
در نگاه شرم آگین گلی گمنام
و بقا را در یک لحظۀ نامحدود
که دو خورشید به هم خیره شدند
Tamim Nazari
به سوی سهمناک ترین صخره پیش میرفتم
به سوی ژرف ترین غارهای دریائی
و گوشتخوارترین ماهیان
و مهرههای نازک پشتم
از حس مرگ تیر کشیدند
Tamim Nazari
مرا پناه دهیدای چراغهای مشوش
ای خانههای روشن شکاک
که جامههای شسته در آغوش دودهای معطر
بر بامهای آفتابی تان تاب میخورند
مرا پناه دهیدای زنان سادۀ کامل
که از ورای پوست، سرانگشتهای نازکتان
مسیر جنبش کیف آور جنینی را
دنبال میکند
Tamim Nazari
تمام روز نگاه من
به چشمهای زندگیم خیره گشته بود
به آن دو چشم مضطرب ترسان
که از نگاه ثابت من میگریختند
و چون دروغگویان
به انزوای بی خطر پلکها پناه میآوردند
Tamim Nazari
تمام روز در آئینه گریه میکردم
بهار پنجرهام را
به وهم سبز درختان سپرده بود
تنم به پیلۀ تنهائیم نمیگنجید
و بوی تاج کاغذیم
فضای آن قلمرو بی آفتاب را
آلوده کرده بود
Tamim Nazari
حق با شماست
من هیچگاه پس از مرگم
جرأت نکردهام که درآینه بنگرم
و آن قدر مردهام
که هیچ چیز مرگ مرا دیگر
ثابت نمیکند
Tamim Nazari
دیده را طغیان بیداری گرفت
دیده از دیدن نمیماند، دریغ
دیده پوشیدن نمیداند، دریغ
رفت ودر من مرگزاری کهنه یافت
Tamim Nazari
حجم
۱۱۷٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۹
تعداد صفحهها
۳۱۶ صفحه
حجم
۱۱۷٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۹
تعداد صفحهها
۳۱۶ صفحه
قیمت:
۲۸,۰۰۰
تومان