حرفی به من بزن
آیا کسی که مهربانی یک جسم زنده را بتو میبخشد
جز درک حس زنده بودن از تو چه میخواهد؟
حرفی به من بزن
من در پناه پنجرهام
با آفتاب رابطه دارم.
آسمان
به چمنزار بیا
به چمنزار بزرگ
و صدایم کن، از پشت نفسهای گل ابریشم
آسمان
«آیا شما که صورتتان را
در سایۀ نقاب غم انگیز زندگی
مخفی نموده اید
گاهی به این حقیقت یأس آور
اندیشه میکنید
که زندههای امروزی
چیزی بجز تفالۀ یک زنده نیستند؟
گوئی که کودکی
در اولین تبسم خود پیر گشته است
িមተєကє .నមժមተ
براو ببخشائید
براو که گاهگاه
پیوند دردناک وجودش را
با آبهای راکد
و حفرههای خالی از یاد میبرد
و ابلهانه میپندارد
که حق زیستن دارد
بر او ببخشائید
بر خشم بی تفاوت یک تصویر
که آرزوی دور دست تحرک
در دیدگان کاغذیش آب میشود
িមተєကє .నមժមተ
ما برزمینی هرزه روئیدیم
ما بر زمینی هرزه میباریم
ما «هیچ» را در راهها دیدیم
آترین🍃
پیشانی ز داغ گناهی سیه شود
بهتر ز داغ مهر نماز از سرریا
نام خدا نبردن از آن به که زیر لب
بهر فریب خلق بگوئی خدا خدا
ما را چه غم که شیخ شبی در میان جمع
بر رویمان ببست به شادی در بهشت
او میگشاید... او که به لطف و صفای خویش
گوئی که خاک طینت ما را زِ غم سرشت
طوفان طعنه خندۀ ما را ز لب نشست
کوهیم و در میانۀ دریانشسته ایم
িមተєကє .నមժមተ
دانی از زندگی چه میخواهم
من تو باشم... تو... پای تا سر تو
زندگی که هزار باره بود
بار دیگر تو... بار دیگر تو
Ahmad
معشوق من
همچون خداوندی، در معبد نپال
گوئی از ابتدای وجودش
بیگانه بوده است
او
مردیست از قرون گذشته
یاد آور اصالت زیبائی
او در فضای خود
چون بوی کودکی
پیوسته خاطرات معصومی را
بیدار میکند
او مثل یک سرود خوش عامیانه است
سرشار از خشونت و عریانی
او با خلوص دوست میدارد
ذرات زندگی را
ذرات خاک را
غمهای آدمی را
غمهای خاک را
helya.B
منم آن مرغی، آن مرغی که دیریست
به سر اندیشۀ پرواز دارم
سرودم ناله شد در سینۀ تنگ
به حسرتها سرآمد روزگارم
Gloria
کتابی، خلوتی، شعری، سکوتی
مرا مستی و سکر زندگانی است
داریوش اعتماد