بریدههایی از کتاب مجموعه اشعار فروغ فرخزاد
۳٫۵
(۴۳)
راز من
هیچ جز حسرت نباشد کار من
بخت بد، بیگانهای شد یارمن
بی گنه زنجیر برپایم زدند
وای از این زندان محنت بار من
دنیا
سرودم ناله شد در سینۀ تنگ
به حسرتها سرآمد روزگارم
به لب هایم مزن قفل خموشی
که من باید بگویم راز خود را
به گوش مردم عالم رسانم
طنین آتشین آواز خود را
دنیا
هرجاکه نشست بی تأمل گفت:
«او یک زن ساده لوح عادی بود»
می سوزم از این دوروئی و نیرنگ
یکرنگی کودکانه میخواهم
njme
«من پناه بردن به اتاق در بسته و نگاه کردن به درون را در چنین شرایطی قبول ندارم. من نمیتوانم وقتی میخواهم از کوچهای حرف بزنم که پر از بوی ادرار است، لیست عطرها را جلویم بگذارم و معطرین شان را برای توصیف این بو انتخاب کنم. این حقه بازی است.» (۶۸)
منکسر
گوش دادم
گوش دادم به همه زندگیم
Tamim Nazari
آری آغاز دوست داشتن است
گرچه پایان راه ناپیداست
من به پایان راه نیندیشم
که همین دوست داشتن زیباست
سپهر
می توان چون آب در گودال خود خشکید
می توان زیبائی یک لحظه را با شرم
مثل یک عکس سیاه مضحک فوری
در ته صندوق مخفی کرد
می توان در قاب خالی ماندۀ یک روز
نقش یک محکوم، یا مغلوب، یا مصلوب را آویخت
می توان با نقشهایی پوچ تر آمیخت
می توان همچون عروسکهای کوکی بود
با دو چشم شیشهای دنیای خود را دید
می توان در جعبهای ماهوت
با تنی انباشته از کاه
سالها در لابلای تور و پولک خفت
می توان با هر فشار هرزۀ دستی
بی سبب فریاد کرد و گفت
«آه» من بسیار خوشبختم
amir
دخترک خنده کنان گفت که چیست
راز این حلقۀ زر
راز این حلقه که انگشت مرا
این چنین تنگ گرفته است به بر
راز این حلقه که در چهرۀ او
اینهمه تابش و رخشندگی است
مرد حیران شد و گفت
حلقۀ خوشبختی است، حلقۀ زندگی است
همه گفتند: مبارک باشد
دخترک گفت: دریغا که مرا
باز در معنی آن شک باشد
سالها رفت و شبی
زنی افسرده نظر کرد بر آن حلقۀ زر
دید در نقش فروزندۀ او
روزهائی که به امید وفای شوهر
به هدر رفته، هدر
زن پریشان شد و نالید که وای
وای، این حلقه که در چهرۀ او
باز هم تابش و رخشندگی است
حلقۀ بردگی و بندگی است
کیمیا سماواتی
من از آن آدمهایی نیستم که وقتی میبینم سر یک نفر به سنگ میخورد و میشکند دیگر نتیجه بگیرم که نباید به طرف سنگ رفت. من تا سر خودم نشکند معنی سنگ را نمیفهمم!»
sama
«آیا شما که صورتتان را
در سایۀ نقاب غم انگیز زندگی
مخفی نموده اید
گاهی به این حقیقت یأس آور
اندیشه میکنید
که زندههای امروزی
چیزی بجز تفالۀ یک زنده نیستند؟
گوئی که کودکی
در اولین تبسم خود پیر گشته است
و قلب – این کتیبۀ مخدوش
که در خطوط اصلی آن دست برده اند-
به اعتبار سنگی خود دیگر
احساس اعتماد نخواهد کرد
محمد
رفته است و مهرش از دلم نمیرود
ای ستاره ها، چه شد که او مرا نخواست؟
ای ستاره ها، ستاره ها، ستاره ها
پس دیار عاشقان جاودان کجاست؟
منکسر
بوی غم میداد چشمانش
sepideh ei
بی گمان هرگز کسی چون من نکرد
خویشتن را مایۀ آزار خویش
از منست این غم که بر جان منست
دیگر این خود کرده را تدبیر نیست
sepideh ei
گفتم قفس، ولی چه بگویم که پیش از این
آگاهی از دوروئی مردم مرا نبود
sepideh ei
این چه عشقی است که در دل دارم
من از این عشق چه حاصل دارم
می گریزی زمن و در طلبت
باز هم کوشش باطل دارم
sepideh ei
به زمین میزنی و میشکنی
عاقبت شیشۀ امیدی را
sepideh ei
می روم، خنده به لب، خونین دل
sepideh ei
همیشه سعی کردهام مثل یک در بسته باشم تا زندگی وحشتناک درونیم را کسی نبیند و نشناسد...
sepideh ei
حس میکنم که فشار گیج کنندهای در زیر پوستم وجود دارد...
sepideh ei
«... میان این همه آدمهای جوراجور آن قدر احساس تنهایی میکنم که گاهی گلویم میخواهد از بغض پاره شود. حس خارج از جریان بودن دارد خفهام میکند. کاش در جای دیگری به دنیا آمده بودم، جایی نزدیک به مرکز حرکات و جنبشهای زنده...» .
sepideh ei
حجم
۱۱۷٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۹
تعداد صفحهها
۳۱۶ صفحه
حجم
۱۱۷٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۹
تعداد صفحهها
۳۱۶ صفحه
قیمت:
۲۸,۰۰۰
تومان