بریدههایی از کتاب مجموعه اشعار فروغ فرخزاد
۳٫۵
(۴۳)
ما برزمینی هرزه روئیدیم
ما بر زمینی هرزه میباریم
ما «هیچ» را در راهها دیدیم
آترین🍃
پیشانی ز داغ گناهی سیه شود
بهتر ز داغ مهر نماز از سرریا
نام خدا نبردن از آن به که زیر لب
بهر فریب خلق بگوئی خدا خدا
ما را چه غم که شیخ شبی در میان جمع
بر رویمان ببست به شادی در بهشت
او میگشاید... او که به لطف و صفای خویش
گوئی که خاک طینت ما را زِ غم سرشت
طوفان طعنه خندۀ ما را ز لب نشست
کوهیم و در میانۀ دریانشسته ایم
িមተєကє .నមժមተ
دانی از زندگی چه میخواهم
من تو باشم... تو... پای تا سر تو
زندگی که هزار باره بود
بار دیگر تو... بار دیگر تو
Ahmad
آن گم شده شادی و سرورم را
آن کس که مرا نشاط و مستی داد
آن کس که مرا امید و شادی بود
هرجاکه نشست بی تأمل گفت:
«او یک زن ساده لوح عادی بود»
می سوزم از این دوروئی و نیرنگ
دنیا
معشوق من
همچون خداوندی، در معبد نپال
گوئی از ابتدای وجودش
بیگانه بوده است
او
مردیست از قرون گذشته
یاد آور اصالت زیبائی
او در فضای خود
چون بوی کودکی
پیوسته خاطرات معصومی را
بیدار میکند
او مثل یک سرود خوش عامیانه است
سرشار از خشونت و عریانی
او با خلوص دوست میدارد
ذرات زندگی را
ذرات خاک را
غمهای آدمی را
غمهای خاک را
helya.B
منم آن مرغی، آن مرغی که دیریست
به سر اندیشۀ پرواز دارم
سرودم ناله شد در سینۀ تنگ
به حسرتها سرآمد روزگارم
Gloria
کتابی، خلوتی، شعری، سکوتی
مرا مستی و سکر زندگانی است
داریوش اعتماد
براو ببخشائید
براو که گاهگاه
پیوند دردناک وجودش را
با آبهای راکد
و حفرههای خالی از یاد میبرد
و ابلهانه میپندارد
که حق زیستن دارد
بر او ببخشائید
بر خشم بی تفاوت یک تصویر
که آرزوی دور دست تحرک
در دیدگان کاغذیش آب میشود
িមተєကє .నមժមተ
مرگ من روزی فرا خواهد رسید:
در بهاری روشن از امواج نور
در زمستانی غبارآلود و دور
یا خزانی خالی از فریاد و شور
مرگ من روزی فرا خواهد رسید:
روزی از این تلخ و شیرین روزها
روز پوچی همچو روزان دگر
سایهای زِامروزها، دیروزها!
دیدگانم همچو دالانهای تار
گونه هایم همچو مرمرهای سرد
ناگهان خوابی مرا خواهد ربود
من تهی خواهم شد از فریاد درد
آترین🍃
او شاعری به تمام معنا انسان بود. انسانی بزرگ که نه تنها از انسانیت او تجلیلی نشده است بلکه ذهن زودباور جامعه هر گونه اراجیفی را در مورد او حقیقت پنداشته و یا به هر حال تحمل کرده است. او که از برادرش از بابت ننوشتن جواب نامه، عذرخواهی میکند و میگوید که در نامه نگاری کاهلم با «نورمحمد» که در جذام خانه مشهد است مرتباً مکاتبه دارد و «حسین» پسر او را نزد خود میآورد و مثل فرزند خودش بزرگ میکند.»
িមተєကє .నមժមተ
«شعر برای من مثل پنجرهای است که هر وقت به طرفش میروم خود به خود باز میشود. من آنجا مینشینم، نگاه میکنم، آواز میخوانم، داد میزنم، گریه میکنم، با عکس درختها قاطی میشوم و میدانم که آن طرف پنجره یک فضا هست و یک نفر میشنود، یک نفر که ممکن است ۲۰۰ سال بعد باشد یا ۳۰ سال قبل وجود داشته- فرق نمیکند- شعر وسیلهای است برای ارتباط با هستی، با «وجود» به معنی وسیعش. خوبیش این است که آدم وقتی شعر میگوید میتواند بگوید: من هم هستم، یا من هم بودم. در غیر این صورت چطور میشود گفت که: من هم هستم یا من هم بودم. من در شعر خودم چیزی را جستجو نمیکنم بلکه در شعر خودم تازه «خودم» را پیدا میکنم»
Ahmad
من از کتاب تولدی دیگر ماه هاست که جدا شده ام. با وجود این فکر میکنم که از آخرین قسمت شعر تولدی دیگر میشود شروع کرد، یک جور شروع فکری، من حس میکنم که از «پری غمگینی که در اقیانوسی مسکن دارد و دلش را در یک نی لبک چوبین مینوازد» میتوانم آغازی بسازم
Ahmad
همه آنها که کار هنری میکنند، علتش- یا لااقل یکی از علت هایش- یک جور نیاز ناآگاهانه است به مقابله و ایستادگی در برابر زوال. اینها آدمهایی هستند که زندگی را بیشتر دوست دارند و میفهمند و همین طور مرگ را. کار هنری یک جور تلاشی است برای باقی ماندن و یا باقی گذاشتن «خود» و نفی معنی مرگ» .
Ahmad
شاعر بودن یعنی انسان بودن، بعضیها را میشناسم که رفتار روزانه شان هیچ ربطی به شعرشان ندارد. یعنی فقط وقتی شعر میگویند شاعر هستند. بعد تمام میشود. دو مرتبه میشوند یک آدم حریص، شکموی، ظالم، تنگ فکر، بدبخت، حسود، حقیر، خوب، من حرفهای این آدمها را هم قبول ندارم. من به زندگی بیشتر اهمیت میدهم و وقتی این آقایان مشت هایشان را گره میکنند و فریاد راه میاندازند یعنی در شعرها و مقاله هایشان، من نفرتم میگیرد و باورم نمیشود که راست میگویند. میگویم نکند فقط برای یک بشقاب پلو است که دارند داد میزنند! فکر میکنم کسی که کار هنری میکند باید اول خودش را بسازد و کامل کند.
باران
و این جهان پر از صدای حرکت پاهای مردمیست
که همچنان که ترا میبوسند
در ذهن خود طناب دار ترا میبافند.
سلامای شب معصوم!
باران
مرگ من روزی فرا خواهد رسید
Aysan
آه از این دل، آه از این جام امید
عاقبت بشکست و کس رازش نخواند
چنگ شد در دست هربیگانهای
ای دریغا، کس به آوازش نخواند
دنیا
خورشید مرده بود
خورشید مرده بود، و فردا
در ذهن کودکان
مفهوم گنگ گمشدهای داشت
آنها غرابت این لفظ کهنه را
در مشقهای خود
با لکۀ درشت سیاهی
تصویر مینمودند
I.F
من فکر میکنم که تمام ستاره ها
به آسمان گمشدهای کوچ کرده اند
Tamim Nazari
در یکدیگر گریسته بودیم
در یکدیگر تمام لحظۀ بی اعتبار وحدت را
دیوانه وار زیسته بودیم
Tamim Nazari
حجم
۱۱۷٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۹
تعداد صفحهها
۳۱۶ صفحه
حجم
۱۱۷٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۹
تعداد صفحهها
۳۱۶ صفحه
قیمت:
۲۸,۰۰۰
تومان