بریدههایی از کتاب شاهنشاه
۳٫۴
(۳۰)
برای ما فرش یک ضرورت حیاتی است. توی کویری بیآب وعلف و تفتیده فرش پهن میکنی، رویش دراز میکشی و حس میکنی میان چمنزاری سرسبز دراز کشیدهای. بله، فرشهایمان ما را به یاد چمنزاران پرگل میاندازد. پیش رویت گلها را میبینی، باغ را، برکه را، چشمه را. طاووسها لای بوتهها میخرامند.
فرش چیزی است که پایدار میماند؛ یک فرش خوب رنگش را تا قرنها حفظ میکند. بدین ترتیب، در بیابانی برهوت و پرملال زندگی میکنی، اما به نظرت میآید داری در باغی ابدی روزگار میگذرانی که رنگ و طراوتش هرگز کاستی نمیگیرد. بعد میتوانی عطر باغ را تصور کنی، صدای شُرشُر رود و نغمهٔ پرندگان را بشنوی. و بعد احساس کمال میکنی، احساس رفعت. دیگر در حوالی بهشتی، دیگر شاعری.
العبد
معتقد است این ملت از همهچیز جان به در خواهد برد و زیبایی ازبیننرفتنی است. همچنانکه دارد فرش دیگری را باز میکند (میداند قصد خرید ندارم، اما دوست دارد از دیدنش لذت ببرم)، بهم میگوید یادم باشد چیزی که باعث شده ما ایرانیها بیش از دوونیم هزاره دوام بیاوریم، چیزی که سبب شده بهرغم تمام جنگها، هجومها و اشغالها خودمان را حفظ کنیم، نه نیروی مادی که نیروی معنوی ماست ــ شعرمان، نه فناوریمان؛ دینمان، نه کارخانههایمان. ما به دنیا چه دادهایم؟ شعر، مینیاتور و فرش. میدانی که به چشم آدمهای مصرفمحور، همهٔ اینها چیزهای بیفایدهای هستند. اما بهواسطهٔ همینهاست که ما حرف دلمان را زدهایم.
العبد
شاه داشت دور دنیا میگشت، عکسش هرازگاه توی روزنامهها چاپ میشد و چهرهاش هربار خستهتر و وارفتهتر بود. تا لحظهٔ آخر فکر میکرد برمیگردد به کشورش. البته هیچوقت برنگشت، اما آثار بیشتر کارهایش هنوز باقیست. ممکن است مستبدی برود، اما هیچ استبدادی با رفتن مستبد یکسره محو نمیشود. حیات دیکتاتوری به جهل عوام متکی است و از همین روست که همهٔ دیکتاتورها سخت میکوشند تا این جهل را افزون کنند. باید نسلها بگذرد تا اوضاع عوض شود و نوری به درون راه یابد. بههرحال تا پیش از چنین دورانی، آنها که دیکتاتوری را به زیر میکشند ــ بیآنکه خودشان بخواهند ــ اغلب جوری رفتار میکنند که انگار میراثدار آنند و به نگرشها و الگوهای فکری دورانی تداوم میبخشند که خودشان نابودش کردهاند. این اتفاق چنان ناخواسته و ناخودآگاه میافتد که اگر کسی قضیه را به آنها گوشزد کند، با چهرهای حقبهجانب از کوره درمیروند
العبد
من از هر دو اردوگاه کسانی را میشناختم و هروقت به آدمهایی فکر میکردم که با آنها همدلی داشتم، بدبینی تمام وجودم را فرا میگرفت. روشنفکران را بنیصدر رهبری میکرد. لاغر بود و کمی قوزدار. همیشه هم لباس یقهدار میپوشید. میآمد، تشویق میکرد و پیوسته وارد بحث میشد. هزار فکر داشت، زیاد حرف میزد (خیلی زیاد)، بیوقفه دربارهٔ راهحلهای تازه رؤیابافی میکرد و به نثری دشوار و نامفهوم کتاب مینوشت. در این کشورها، روشنفکرِ عرصهٔ سیاست هیچوقت سر جای خودش نیست. روشنفکر زیادی تخیل میکند، مستعد شککردن است و آمادهٔ اینکه همزمان به همهسو حرکت کند. رهبری که خودش هم نمیداند باید پای چی بایستد به چه دردی میخورد؟ بهشتی هرگز چنین رفتاری نمیکرد. آدمهایش را فرامیخواند و بهشان دستور میداد. آنها هم همگی سپاسگزارش بودند، چون دیگر میدانستند باید چگونه رفتاری داشته باشند و چهکار باید بکنند.
العبد
خیلی زود در اردوگاه انقلاب اختلاف افتاد. قبلا همه مخالف شاه بودند و میخواستند بیرونش کنند، اما هرکس آینده را جور متفاوتی تصور کرده بود. بعضیشان فکر میکردند در کشور یک نظام دموکراتیک حاکم خواهد شد شبیه به آنچه از ایام اقامت خود در فرانسه و سوئیس میشناختند. اما دقیقآ همین آدمها اولین بازندگان نبردی بودند که به محض رفتن شاه آغاز شد. اینها آدمهایی بودند باهوش و حتی باشعور، اما ضعیف. بلافاصله هم خودشان را در وضع متناقضی یافتند: دموکراسی را نمیشود بهزور تحمیل کرد، بلکه اکثریت باید تأییدش کنند. اما اکثریت چیزی را میخواست که آیتالله خمینی میخواست ــ جمهوری اسلامی. لیبرالها که کنار رفتند، مدافعان جمهوری باقی ماندند. اما آنها هم افتادند به جنگیدن با خودشان. در این نبرد بهتدریج محافظهکارها دست بالا را گرفتند و بر روشنفکران و آدمهای منعطف برتری یافتند
العبد
هفتهای چند ساعت موفق میشوند به نظمی باورنکردنی دست یابند. این اتفاق موقع نمازجمعه میافتد. صبح جمعه، مسلمانِ بسیار متّقی اول پیاده میآید به میدان وسیع، بعد جانمازش را پهن میکند و دوزانو بر حاشیهٔ آن مینشیند. بعد نوبت نفر بعدی میرسد و او هم جانمازش را دقیقآ کنار اولی پهن میکند، گرچه باقی میدان خالی است. بعد مؤمنان بعدی و بعدی از راه میرسند. مدتی میگذرد و شمارشان از هزار بیشتر میشود و بعد هم از میلیون. جانماز پهن میکنند و دوزانو مینشینند. در سکوت، در صفوف مرتب و منظم دوزانو مینشینند، رو به قبله. حدود ظهر، امامجمعه مراسم را شروع میکند. همه میایستند، هفت بار خم میشوند، کمر راست میکنند، چمباتمه میزنند، دوزانو مینشینند، خود را به خاک میاندازند و سجده میکنند، دوزانو مینشینند و باز خودشان را به خاک میاندازند. هماهنگی عالی و بینقص یک میلیون پیکر منظرهای است وصفناپذیر و ــ برای من ــ ترسناک. خوشبختانه نماز که تمام میشود، صفوف منظم یکباره درهم میشکنند، همه شروع میکنند به حرفزدن و این درهمریختگی خوشایند و بیتکلف نظم پیشین را از میان میبرد
العبد
همهشان، مثل اسلافشان، شروع خواهند کرد به حرکت در چرخهٔ طلسمشدهٔ عجز. چهکسی این چرخه را ساخت؟ در ایران، شاه. او فکر میکرد شهرنشینی و صنعتیسازی کلیدهای تجددند، اما این فکر اشتباهی است. کلید تجدد روستاست. شاه از رؤیای نیروگاه اتمی، خط تولید کامپیوتری و مجتمعهای عظیم پتروشیمی سرمست میشد. اما در کشوری توسعهنیافته، اینها صرفآ سراب تجددند. در چنین کشوری، بیشتر مردم در روستاهای مفلوکی زندگی میکنند که از شرشان به شهر میگریزند. این روستاییان نیروی کار جوان و پرتوانیاند که کم میدانند (اغلبشان بیسوادند)، اما حسابی جاهطلبند و حاضرند برای هرچیزی بجنگند. آنها در شهر سنگرگاهی مییابند که بالاخره از این یا آن مسیر به قدرت حاکم وصل میشود. این است که اول راه وچاه را یاد میگیرند، کم وبیش مستقر میشوند، منصبهای ردهپایین را مال خود میکنند و بعد برای حمله خیز برمیدارند
العبد
تئاتر شاه: شاه کارگردانی بود که دلش میخواست نمایشی در عظیمترین و جهانیترین سطح ممکن به صحنه بیاورد. تماشاگران را دوست داشت. دلش میخواست آنها را راضی کند. اما هیچوقت به طبیعت راستین هنر پی نبرد، فاقد تخیل و بینشی بود که یک کارگردان لازم دارد و فکر میکرد پول و عنوان کافی است. صحنهٔ عظیمی بنا کرد که میشد همزمان و در جاهای مختلف روی آن بازی کرد. تصمیم گرفت روی این صحنه نمایشی اجرا کند به نام «تمدن بزرگ. لوازم صحنه را با صرف مبالغ سنگین از خارج وارد کرد. همهجور لوازم و ماشین و ابزاری بود؛ کوهی از بتون و سیم و پلاستیک. بسیاری از این اثاثیهٔ صحنه عملا اسلحه و مهمات بودند: تانک، هواپیما، موشک. شاه، خوشحال و مغرور، روی صحنه میخرامید و به نغمهها و نطقهای تأییدآمیزی گوش میکرد که از انبوه بلندگوها روان بود. نورافکنها روی صحنه میگشتند و همه روی چهرهٔ شاه با هم تلاقی میکردند.
العبد
در هر انقلابی یک جنبش با یک ساختار گلاویز میشود. جنبش به ساختار حمله میکند و میکوشد نابودش کند. ساختار هم از خودش دفاع میکند و میکوشد جنبش را فروبنشاند. این دو نیروی همتوان داشتههای متفاوتی دارند. داشتههای جنبش عبارت است از خودانگیختگی، شتابزدگی، گسترشپذیری، پویایی و البته عمر کوتاه. داشتههای ساختار هم شامل سستی، ترمیمپذیری و توانایی شگفت و کمابیش غریزیاش برای بقاست. ساختار را بهراحتی میتوان بنا کرد، اما ویرانکردنش بیاندازه سختتر است. ساختار میتواند خیلی بیشتر از دلایلی عمر کند که پیشتر استقرارش را توجیه کردهاند. درست است که دولتهای ضعیف یا حتی موهوم بسیاری به وجود آمدهاند، اما، از هرچه بگذریم، دولتها ساختارند و هیچکدامشان از روی نقشه خط نمیخورند. نوعی دنیای برساخته از ساختارها وجود دارد، ساختارهایی که همدیگر را سرپا نگه میدارند. یکی را که تهدید کنی، دیگران که خویشاوندش هستند به کمکش میشتابند.
العبد
شاید هم به این خاطر نابود شد که خودش را زیادی جدی میگرفت و بیش از حد مهم میدانست. از صمیم قلب معتقد بود مردم او را میپرستند. باور داشت او را بهترین و ارزشمندترین عضو خودشان میدانند: خیر اعلی. طغیان مردم در نظرش رویدادی بود باورنکردنی و تکاندهنده، بسیار فراتر از ظرفیتهای او. فکر کرد باید بلافاصله واکنش دهد. بدین ترتیب کارش به تصمیمات خشن، جنونآمیز و احمقانه کشید. خونسردی و رندی لازم را نداشت. میتوانست بگوید: «دارن راهپیمایی میکنن؟ خب بذار راهپیمایی کنن. شیش ماه؟ یه سال؟ صبر میکنم. بههرحال من که از کاخ جنب نمیخورم.» و احتمالا مردم هم سرانجام، سرخورده و بدخُلق، برمیگشتند به خانههایشان، چون توقع نامعقولی است که مردم تمام عمرشان را توی تظاهرات بگذرانند. اما شاه نمیخواست صبر کند. و در سیاست باید بلد باشی چطور صبر کنی.
العبد
غرور و خودبینی شاه باعث سقوطش شد. او خودش را پدر کشورش میانگاشت، اما کشور علیهاش بهپا خاست. سخت رنجید و دلش شکست. به هر قیمتی (و متأسفانه حتی به قیمت خون) میخواست تصویر مردمی خوشبخت را بازسازی کند که قدرشناسانه در پیشگاه ولینعمتشان سر به خاک میسایند، تصویری که سالها بدان عشق ورزیده بود. اما فراموش کرده بود مردمان عصر ما طالب حقند نه لطف.
العبد
کل دولت در میدان سان حاضر بود. نخستوزیر، جمشید آموزگار، جمعیت را خطاب قرار داد. سخنران در شگفت بود که چگونه مشتی هرج ومرجطلب و خرابکار توانستهاند اتحاد مردم را درهم بشکنند و آرامش جامعه را مختل کنند. «اینها آنقدر تعدادشان کم است که حتی نمیشود بهشان گفت گروه. چندنفری بیشتر نیستند.» گفت خوشبختانه سراسر مملکت یکصدا کسانی را محکوم میکنند که میخواهند خانه و سعادت ما را ویران کنند. بعد بیانیهای در حمایت از شاه صادر شد. تظاهرات که تمام شد، شرکتکنندگان بیسروصدا راهی خانه شدند. بیشترشان را سوار اتوبوس کردند و به شهرستانهای اطراف فرستادند؛ آنها را برای شرکت در این مراسم از شهرستان به تبریز آورده بودند.
العبد
دیکتاتوری مردم را تحقیر میکند، اما همزمان جان میکند تا مردم به رسمیت بشناسندش. چنین نظامی بهرغم بیقانونی ــ یا به بیان دقیقتر، چون دیکتاتوری بیقانون است ــ خودش را به درودیوار میزند تا مشروعیتی به دست بیاورد. نسبت به این موضوع بیاندازه حساس است، حساسیتی بیمارگونه. بهعلاوه، از یکجور احساس حقارت هم رنج میبرد (البته کاملا در خفا). درنتیجه، برای اینکه به خودش و دیگران نشان دهد چطور همهٔ مردم تأییدش میکنند، از هیچ کاری دریغ نمیکند. حتی اگر این حمایت عمومی صرفآ اداواطوار باشد، باز احساس رضایت میکند. اصلا گیریم همهٔ این حمایتها ظاهری باشد، مگر چه میشود؟ دنیای دیکتاتوری پر است از تظاهر.
شاه هم احساس میکرد نیازمند تأیید است. برای همین، بعدِ خاکسپاری واپسین قربانیان کشتار تبریز، در شهر تظاهراتی هم به حمایت از سلطنت برگزار شد. هواداران حزب شاه، «رستاخیز»، در مراکز عمومی شهر گرد هم آمدند. تصاویر رهبرشان را در دست داشتند که بر فراز سر همایونیاش خورشیدی نقش شده بود. کل دولت در میدان سان حاضر بود.
العبد
انقلاب ایران در چرخهٔ طغیانهایی شکوفا میشود که با فواصل چهل روزه از پی هم میآیند. هر چهل روز یک بار، وقت طغیان نومیدی و خشم و خون است، طغیانی هربار هولناکتر، جمعیتی انبوهتر و قربانیانی بیشتر. کمکم سازوکار وحشت شروع میکند به وارونه عملکردن. وحشت میآفرینند تا بترسانند، اما حالا وحشتی که اصحاب قدرت به کار میگیرند ملت را به مبارزاتی تازه و حملاتی تازه برمیانگیزد.
واکنش شاه نمونهٔ بارز واکنش همهٔ حاکمان خودکامه بود: اول حمله و سرکوب و بعد فکرکردن به ماجرا. و بعد چی؟ اول قدرتنمایی و ضرب شست نشاندادن و بعد احتمالا نشاندادن اینکه توی کلهاش مغز هم هست. برای قدرت خودکامه بسیار مهمتر است که قوی به نظر بیاید تا اینکه بابت داشتن عقل و شعور تحسینش کنند. از این گذشته، عقل و شعور برای یک خودکامه چه معنایی دارد؟ معنایش مهارت در استفاده از قدرت است. یک خودکامهٔ عاقل میداند کی و چطور حمله کند.
العبد
چهل روز پس از وقایع قم، مردم در مساجد شهرهای مختلف ایران جمع شدند تا یاد قربانیان کشتار را گرامی بدارند. اوضاع تبریز چنان وخیم شد که شورشی درگرفت. جمعیتی در خیابان راه افتادند و فریاد کشیدند: «مرگ بر شاه.» سروکلهٔ ارتش پیدا شد و در شهر سیل خون راه انداخت. صدها نفر کشته شدند و هزاران نفر مجروح.
چهل روز بعد، شهرها باز مراسم سوگواری به پا کردند؛ وقت گرامیداشت یاد کشتگان تبریز بود. در یکی از شهرها ــ اصفهان ــ جمعیتی انبوه، نومید و خشمگین به خیابانها ریختند. ارتش راهپیمایان را محاصره کرد و رگبار گلوله بر سرشان بارید. جماعت بیشتری جان خود را از دست دادند. چهل روز دیگر میگذرد و جمعیت سوگوار در دهها شهر گرد هم میآیند تا یاد کشتهشدگان اصفهان را گرامی بدارند؛ راهپیماییهایی دیگر و کشتارهایی دیگر. چهل روز بعد، همین اتفاق در مشهد تکرار میشود، دفعهٔ بعد در تهران و باز هم در تهران. سرآخر تمام شهرهای بزرگ و کوچک مملکت صحنهٔ تظاهرات میشوند.
العبد
این بار همهچیز جور دیگری از کار درمیآید. پلیس داد میزند، اما مرد فرار نمیکند. همانطور آنجا میایستد و به پلیس نگاه میکند. نگاه محتاطانهای است و همچنان تهمایهای از ترس دارد، اما جدی و گستاخانه هم هست. خب همین است که هست! مرد حاشیهٔ جمعیت گستاخانه به قدرت اونیفورمپوش نگاه میکند. از جایش جنب نمیخورد، نگاهی به دوروبر میاندازد و همان نگاه را در چهرهٔ دیگران هم میبیند. چهرهٔ آنها هم مثل چهرهٔ او هشیار است؛ هنوز خالی از ترس نیست، اما دیگر راسخ و قاطع است. پلیس به دادزدنهایش ادامه میدهد، اما هیچکس فرار نمیکند. سرآخر پلیس دست برمیدارد. یک لحظه سکوت. نمیدانیم پلیس و مرد حاشیهٔ جمعیت خودشان فهمیدهاند چه اتفاقی افتاده یا نه. مرد ترس را کنار گذاشته؛ این دقیقآ آغاز انقلاب است. از همینجا شروع میشود. تا الان هروقت این دو مرد به هم میرسیدند، شخص سومی هم فورآ خود را بینشان جا میکرد. این نفر سوم ترس بود. ترس متحد پلیس بود و خصم مرد لای جمعیت.
العبد
متأسفانه ما تنها نیستیم. دوروبرمان پر است از بیگانهها، غریبهها و خارجیها که میخواهند آرامش و آسایش ما را به هم بریزند و خانهمان را صاحب شوند. بیگانه چیست؟ بیگانه پیش از هرچیز آدمی است بدتر از ما و البته خطرناک. کاش فقط بدتر بود و زندگی خودش را میکرد! اما امیدی نیست! او میخواهد آب را گلآلود کند، دردسر درست کند و ما را به باد بدهد. میخواهد ما را به جان هم بیندازد، ریشخندمان کند و درهم بشکندمان. بیگانه سر راهتان کمین کرده. او علت تمام بدبختیهای شماست. و قدرتش از کجا میآید؟ از اینکه نیروهایی بیگانه (خارجی و غریبه) پشت سرش هستند. این نیروها ممکن است آشکار یا پنهان باشند، اما یک چیز مسلم است: آنها قدرتمندند، یا به بیان دقیقتر قدرتمندند اگر ما در برخورد با آنها کوتاهی کنیم. اما اگر حواسمان جمع باشد و به مبارزه ادامه بدهیم، آنوقت نیرومندتر خواهیم شد.
العبد
شاه چطور از این حد تخطی کرد و حکم به نابودی خودش داد؟ با انتشار مقالهای در روزنامه. قدرت باید بداند که یک کلمهٔ نسنجیده میتواند نیرومندترین امپراتوریها را به زیر بکشد. به نظر میآید میداند، به نظر میآید حواسش جمع است، اما باز یک لحظهٔ خاص هست که غریزهٔ حفظ بقا به خطا میرود و قدرت، مطمئنبهخویش و ازخودراضی، مرتکب گناه غرور میشود و فرومیپاشد. روز هشتم ژانویهٔ ۱۹۷۸ مقالهای در هجو آیتالله خمینی در روزنامهٔ دولتی اطلاعات منتشر شد. آنزمان آیتالله خمینی مبارزه با شاه را در خارج کشور ادامه میداد. تبعیدی بود. آیتالله خمینی، آزاردیده از مستبد و رانده از مملکت، بت و ضمیر آگاه مردم بود. ویرانکردن اسطورهٔ آیتالله خمینی یعنی ویرانکردن مقدسات، یعنی به باددادن امیدهای مردمی ستمدیده و تحقیرشده. مقصود آن مقاله هم دقیقآ همین بود
العبد
این خود قدرت حاکم است که موجب بروز انقلاب میشود. قطعآ آگاهانه این کار را نمیکند، اما سلوک و نحوهٔ حکمرانیاش نهایتآ محرک انقلاب میشود. این اتفاق وقتی میافتد که نوعی احساس مصونیت میان طبقهٔ حاکم ریشه میدواند: دیگر مجاز به انجام هر کاری هستیم و میتوانیم هر کاری دلمان بخواهد بکنیم. البته توهم است، اما مبنای منطقی مشخصی دارد. تا مدتی واقعآ هم به نظر میآید میتوانند هر کاری دلشان بخواهد بکنند. رسوایی از پی رسوایی و قانونشکنی از پی قانونشکنی بیمجازات میماند. مردم ساکت میمانند، صبور و محتاط. میترسند و هنوز تصوری از نیروی خودشان ندارند. اما همزمان حساب جزءبهجزء همهٔ بیعدالتیها را پیش خود نگه میدارند، حسابی که بناست در یک لحظهٔ خاص جمع بسته شود. انتخاب این لحظه شگرفترین معمایی است که تاریخ به خود دیده است.
العبد
مقدمهٔ هر انقلاب وضعیتی است که در آن طاقت همه طاق شده. انقلاب علیه قدرتی ستیزهجو رخ میدهد که دیگر افسار پاره کرده. قدرت نمیتواند ملتی را تحمل کند که اعصابش را خُرد کرده است. ملت نمیتواند حضور قدرتی را تاب بیاورد که کارش به نفرت از مردم کشیده. قدرت همهٔ اعتبارش را به باد داده و حالا دستهایش خالی است. ملت هم آخرین ذرهٔ بردباریاش را از کف داده و دستهایش را مشت کرده. جو اضطراب و سرکوبگری روزافزون بر همهجا حکمفرماست. کمکم از وحشت دچار روانپریشی میشویم. رهایی نزدیک است. حسش میکنیم.
العبد
حجم
۱۵۱٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۱۴۸ صفحه
حجم
۱۵۱٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۱۴۸ صفحه
قیمت:
۴۰,۰۰۰
۲۸,۰۰۰۳۰%
تومان