بریده‌هایی از کتاب هر دو در نهایت می میرند

تو همیشه وقتی نیاز داشتم و عصبانی و ناراحت بودم، کنارم بودی. وقتی هم از همه چی خسته می‌شدم، این تو بودی که من رو خوشحال می‌کردی. هیچ کس توی دنیا نمی‌تونه این‌همه احساس رو به کسی هدیه بده."

چگونه می‌توانستم زندگی‌ام را در هشت کلمه خلاصه کنم؟ همان جایی که زندگی می‌کرد مُرد، در تختخوابش. چه زندگی مزخرفی.

پیدا کردن راهی برای یک مکالمه با احترام متقابل، سخت است،

هیچ کس برای همیشه به زندگی ادامه نمی‌دهد، اما میراثی که از خودمان به جا می‌گذاریم ما را برای دیگران زنده نگه می‌دارد

به نظرم، بیشترین چیزی که دلم برایش تنگ شود فرصت‌های ازدست‌رفته برای واقعاً زندگی کردنِ زندگی‌ام باشد

این مرگ نیست که انسان باید از آن بترسد، ترس واقعی از هرگز زندگی نکردن است.

بابا می‌گفت خداحافظی ممکن‌ترین غیرممکن است.

بابا می‌گفت خداحافظی ممکن‌ترین غیرممکن است. چون هیچ وقت دلت نمی‌خواهد به زبان بیاوری‌اش، اما احمقانه است که وقتی فرصتش را داری، از آن استفاده نکنی.

هنوز برای زندگی وقت داری.

شرط می‌بندم دایناسورها هم پیش خودشون فکر می‌کردن همیشه به حکومتشون توی دنیا ادامه می‌دن.

برای یک بار هم که شده، باید از آن بزنم بیرون و هوای آزاد را حس کنم. به‌جای اینکه همین‌طوری سرم را بیندازم پایین و از جایی به جای دیگر بروم، باید بین راه درخت‌ها را بشمارم، شاید آواز مورد علاقه‌ام را بلند بخوانم و پایم را به آب رودخانهٔ هادسون بزنم

باید بروم بیمارستان و بعد از مدت‌ها، مثل قدیم، دست بابا را برای آخرین بار... بگیرم. وای، برای آخرینِ آخرین بار.

سعی نکرده بودم روزهایی را که روز آخرم نبود بی‌محابا زندگی کنم. تمام آن دیروزها را تلف کردم و حالا، دیگر فردایی برایم نمانده است.

پنجره‌های طبقهٔ همکفش با نرده محافظت می‌شد، نه به‌خاطر اینکه ما تبهکاری چیزی بودیم، نه. به این خاطر که کسی از بچه‌هایی که به‌اندازهٔ کافی در زندگی‌شان چیز از دست داده‌اند دزدی نکند

یه‌کم طول می‌کشه تا به نقطه‌ای که تو الآن هستی برسم. دونستن اینکه کاری کردن و مردن بهتر از کاری نکردن و مردنه آدم رو شجاع نمی‌کنه."

بله، ما زندگی می‌کنیم، یا بهتر است بگویم حداقل این فرصت به ما داده می‌شود تا زندگی کنیم، اما گاهی وقت‌ها، زندگی به‌خاطر ترس‌هایش، سخت و پیچیده می‌شو

هر حسنی یک عیبی دارد و هر عیبی یک حسن.

سال‌ها از زندگی‌ام را صرف احتیاط برای زنده ماندن کردم تا بلکه زندگی طولانی‌تری داشته باشم و ببینید این روش من را به کجا رسانده است. در خط پایان هستم و هرگز لذت مسابقه دادن را تجربه نکردم.

کسایی رو که دوستشون دارین پیدا کنین و جوری زندگی کنین که انگار هر روز خودش یه زندگی تازه است."

کمک کردن به خیریه یا کمک به رد شدن پیرها از خیابان یا نجات دادن حیواناتی که جایی گیر کردند را نباید به‌خاطر پاداش انجام داد. ممکن است نتوانم درمان سرطان را پیدا کنم یا معضل گرسنگی در سطح جهان را رفع کنم، اما همین مهربانی‌های کوچک می‌توانند راه درازی بروند.