بریدههایی از کتاب دریاروندگان جزیره آبی تر
۳٫۷
(۴۲)
مادر کنار تخت چوبی سجادهاش را پهن کرده بود و نماز میخواند. در چادر سفیدش به نظر میآمد جوانتر شده است، و مثل همیشه آنقدر آهسته آهسته میخواند که انگار در دنیا هیچ کاری ندارد. بعد، آنقدر مهربان میشد که هر چه میگفتم میپذیرفت. و من همیشه دوست داشتم وقتی مادر نماز میخواند دراز بکشم و آسمان را نگاه کنم، بفهمم چرا مادر موقع نماز قدبلندتر از همیشه است، و چرا بوی یاس میدهد.
رضا عابدیان
آنوقت آنهمه تماشاچی کف زدند، از جا بلند شدند، گل پرت کردند، رهبر به اعضای ارکستر فرمان ایست داد، همه ما بلند شدیم، مردم باز کف زدند و گل پرت کردند. رهبر با من دست داد، صورتم را بوسید و دستهگل قشنگی به من تعارف کرد، و باز مردم کف زدند.
اوایل از آنهمه شور و هیجان احساس غرور میکردم، اما بعدها برام فرقی نداشت. از وقتی که نگار بیمار شده بود، بهخصوص از وقتی رفته بودند آمریکا، حتا اگر کسی کف نمیزد هم نمیزد. چه اهمیت داشت؟ عادت کرده بودم که آرشه لامذهب را روی سیمهای ویولون بکشم و صداش را دربیاورم.
رضا عابدیان
تو خوراک بچه رو حساب کن، ببین روزی صد تومن میخوره که برای شاشیدنش صدوبیست تومن خرج کنیم؟ ببین اصلاً به ما میآد؟ ما به زور صابون و خمیر دندون تهیه میکنیم. اما نمیتونیم پولمونو دور بریزیم. برای من فندک گرفتهی که چی بشه، لیلی؟ تو که میدونی من چهار تا فندک دارم. ای لعنت به فندک، لعنت به سیگار، لعنت به شبانه و روزانه. به قول علیزاده لعنت به شغل ما که از دار و ندار دنیا فقط شرفشو داریم...»
رضا عابدیان
سادهلوحی! آدم که نباید هر چیزی رو باور کنه. من میگم گوشهای آدم باید یکیش در باشه و یکیش دروازه، دنیا رو سیاحت کن، این درختا را تماشا کن، این کفترا، این گلا، این دنیای فانی، یه لقمه بخور، بخواب، صبح پا شو، باز از نو شروع کن، دنبال چی میگردی؟ حالا اینایی که گفتم بی شعر و شاعری پیش نمیره؟»
z.rezayi
روزگار نکبتی شده، آنقدر که آدم دلش میخواهد مدام به خاطرههاش چنگ بیندازد و آنجاها دنبال چیزی بگردد. یاد بچگیها و سایه بعدازظهر و توتهای کال روی آجر فرش، و صدای نامفهوم دورهگردها، انگار خواب بوده و حسرتش حالا به بزرگی یک حشره چسبنده روی سینه آدم میمانَد. یاد پنجرهای که باد مدام بازش میکرد، یاد اسکناسهای کوچولو، یاد پدربزرگی که معلوم نشد کی مرد...
رضا عابدیان
مرد چاق گفت: «مرد حسابی، مگه تو مهندسی که پیشبینی کرده بودی سقف فرودگاه مهرآباد میآد پایین؟ از کجا فهمیده بودی؟ مگه پیشگویی؟»
جیم سایه گفت: «اونا هم همینو گفتن، چهل و هشت ساعت بازداشتم کردن و پرسیدن که از کجا میدونستی؟ من گفتم این فقط احساس من بود. اونا میخواستن برام حبس ببرن. گفتن چرا مسئله به این مهمی رو جدی مطرح نکردهای؟ من گفتم خب، توی شعرم مطرح کردهام. اونا گفتن آخه مرد حسابی، با شعر؟ آدم مسئله به این مهمی رو با شعر میگه؟»
رضا عابدیان
لیلی گفت: «بچههاش بزرگن؟»
محسن گفت: «من مجبورم بیشتر کار کنم که شماها راحت باشین، اما نمیدونم چرا باید دو برابر کار کنم و دو برابر زجر بکشم. شاید تقصیر خودمونه. تو خوراک بچه رو حساب کن، ببین روزی صد تومن میخوره که برای شاشیدنش صدوبیست تومن خرج کنیم؟ ببین اصلاً به ما میآد؟ ما به زور صابون و خمیر دندون تهیه میکنیم. اما نمیتونیم پولمونو دور بریزیم. برای من فندک گرفتهی که چی بشه، لیلی؟ تو که میدونی من چهار تا فندک دارم. ای لعنت به فندک، لعنت به سیگار، لعنت به شبانه و روزانه. به قول علیزاده لعنت به شغل ما که از دار و ندار دنیا فقط شرفشو داریم...»
رضا عابدیان
لیلی گفت: «بازش کن ببین خوشت میآد؟» و کنارش دوزانو نشست و زیرچشمی نگاهش کرد. صدای پارس سگ میآمد.
«آره، خوشم میآد، من همه فندکهای دنیا رو دوست دارم. از فردا هر چی پول درمیآریم پوشک و فندک میخریم.»
لیلی یکباره حس کرد که توی دلش با همان آب سرد کهنه میشویند، چنگ میزنند و میشویند. واخورده به آشپزخانه رفت که چای بیاورد و فکر کرد که چرا اینجور شده؟ با کنایه حرف میزند. شاید هم زیادی خسته است. ممکن است از این که تنها بیرون رفتهام بدش آمده. خب، خودش گفته بود که بروم هر چه میخواهم بخرم. حتما خسته است.
رضا عابدیان
تمام راه فکر کرده بود که میتواند یکی دو قلم لوازم آرایش هم بگیرد. محسن گفته بود هر چه دلش میخواهد بخرد. دلش خیلی چیزها میخواست، دلش میخواست یک سری از آن مجسمه نوازندگان را داشته باشد که در بازار کویتیها میفروشند. دلش میخواست اجاقگاز فردار بخرد. لباسشویی از همه چیز واجبتر بود.
با اینحال گفتم: «به کسی بدهکار نیستی؟»
گفت: «نه.»
هیچ وقت نمیخواهم بگویم که به من بدهکاری. انگشتر را هم نخریدم. پولم به ماشین لباسشویی هم نمیرسید. اما دستت درد نکند، محسن. سهم خودم را برای بچه پوشک گرفتم. تو که در خانه نیستی، تو که در آب سرد رخت نمیشویی. صبح با لباس اتوخورده تمیز میروی، و شب که میآیی یک عالم گچ روی لباسهات نشسته. با این دود گازوییل، سیاهی دور یقه را حتما باید با فرچه شست. تنت میکنی و راه میافتی.
رضا عابدیان
یاد پدرش شیرآقا افتاد که آدم سادهدل و پاکی بود. سالها هیزمکش بود و خوابهای عجیب میدید، و او خواب دیده بود که به مغازه بقالی میرزا علیاکبر رفته بود و گفته بود: «میرزا، قحطی و گرونی تموم میشه، بلوا هم تموم میشه، من و تو هم دنیابمون نیستیم ولی خدا رو خوش میآد که زن و بچه من گرسنه سر به بالین بذارن؟»
میرزا علیاکبر گفته بود: «شیرآقا، تو گفتهی و ما ندادهیم؟»
شیرآقا گفته بود: «تو که میدونی من پروای گفتن ندارم. بلا از زمین و آسمون میباره، توی این برف میتونم برم هیمه و نمیرم؟»
رضا عابدیان
حجم
۲۲۵٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۲
تعداد صفحهها
۳۵۹ صفحه
حجم
۲۲۵٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۲
تعداد صفحهها
۳۵۹ صفحه
قیمت:
۹۵,۰۰۰
۵۷,۰۰۰۴۰%
تومانصفحه قبل
۱
صفحه بعد