بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب ملک گرسنه | طاقچه
تصویر جلد کتاب ملک گرسنه

بریده‌هایی از کتاب ملک گرسنه

نویسنده:نهال تجدد
انتشارات:نشر چشمه
امتیاز:
۳.۴از ۱۵ رأی
۳٫۴
(۱۵)
«شمس بر خاندان (پیامبر) می‌گریست. ما بر وی می‌گریستیم. بر خاندان چه گریَد؟ یکی به خدا پیوست، برو می‌گریَد، بر خود نمی‌گریَد! اگر از حال خود واقف بودی، بر خود گریستی، بلکه همهٔ قومِ خود را حاضر کردی، و خویشانِ خود را، و زارزار بگریستی بر خود.» (مقالات، ۲۰۴)
زهرا علیمحمدی
تو عقل عقل عقلی و من سخت کودنم من صورتی کشیدم جان‌بخشی آنِ توست تو جان جان جانی و من قالب تنم
پ. و.
شمع حروف اسمش را روشن می‌سازد. به چشمانم فشار می‌آورم و کلمات به رقص درمی‌آیند. او حتی الفاظ را به رقص درمی‌آورد. همچنین سماوات را، ارض را، مخلوقات را و مؤمنِ محمدیِ آن‌سوی زمین را. حروفِ اسمش را یکان‌یکان می‌نوازم و کاغذِ حاویِ نامش را برابر شمع می‌گذارم. من و او با زبان آتش سخن می‌گفتیم. شعله، آگاه از اسرار ما، به رقص می‌آید. گستاخانه صدایش می‌زنم، انگار نزدیک است.
پ. و.
مولانا را یافتم.» (مقالات، ۷۵۶) لیک چندی بعد. دستم با نبشتن نامش می‌لرزد. انجام شد. توانستم حرف نخست اسمش را بنویسم:‌ م. اگر می‌نگارم، به خاطر اوست، به خاطر جدایی‌مان: اجباری و الزامی. به خاطر پیوندمان: خوشْ فواره‌ای که بالا رفت و بالا و در قله شکست. سقوط آزاد، سردرگمی، پراکندگی. می‌بایست از او جدا می‌شدم و می‌رفتم تا او را از خودم، تا او را از خودش رها سازم.
پ. و.
بیست‌ساله بودم، بی‌تأسف، ترک تبریز کردم. شهری بود امن و غنی، با اتابکی چون ایلدُگُز، مهاجمی چون تامار، ملکهٔ نصرانی گرجستان، و ساکنینی چون خویشاوندان من، آن مرغان خانگی. جاده یار من شد. نه از غارتگران می‌هراسیدم، نه از جانوران، نه از جن‌وپری. در هیچ کاروان‌سرایی غریب نبودم. به ارزروم رفتم، ارزنجان، سیواس، آقسرا، قیصریه، حلب، دمشق، بغداد. «و شیخ خود ندیدم، الّا این‌قدر که کسی باشد که با او نقلی کنند نرنجد، و اگر رنجد از نقال نرنجد، این‌چنین کسی نیز نیافتم. الّا مولانا را یافتم.»
پ. و.
«آبی بودم، بر خود می‌جوشیدم، و می‌پیچیدم و بوی می‌گرفتم، تا وجود مولانا بر من زد، روان شد.» (مقالات، ۱۴۲)
حمید نامور
سخنم خور فرشته‌ست من اگر سخن نگویم ملک گرسنه گوید که بگو خمش چرایی
majid001
«مردم را سخنِ نجات خوش نمی‌آید، سخنِ دوزخیان خوش می‌آید… لاجرم ما نیز دوزخ را چنان بتفسانیم که بمیرد از بیم.»
زهرا علیمحمدی
«اگر راه‌ها مختلف است اما مقصد یکی‌ست. نمی‌بینی که راه به کعبه بسیار است، بعضی را راه از روم است و بعضی را از شام و بعضی را از عجم و بعضی را از چین و بعضی را از راه دریا، از طرف هند و یمن، پس اگر در راه‌ها نظر کنی، اختلاف عظیم و مُبایِنَت بی‌حد است، اما چون به مقصود نظر کنی، همه متفّق‌اند و یگانه.»
زهرا علیمحمدی
«این‌همه عالم پرده‌ها و حجاب‌هاست گِرد آدمی درآمده. عرش غلاف او، کرسی غلاف او، هفت آسمان غلاف او، کرهٔ زمین غلاف او، قالبِ او غلاف او، روح حیوانی غلاف، روح قدسی همچنین، غلاف در غلاف، و حجاب در حجاب.»
زهرا علیمحمدی
«اگر قادر باشی بر صفات خود، در سایهٔ ظل‌الله درآیی، از جملهٔ سردی‌ها و مرگ‌ها امان یابی، موصوف به صفات حق شوی، از حی قیوم آگاهی یابی. مرگ تو را از دور می‌بیند، می‌میرد. حیات الهی یابی. پس ابتدا آهسته، تا کسی نشنود. این علم به مدرسه حاصل نشود، و به تحصیلِ شش‌هزار سال که شش‌بار عمر نوح بوَد برنیاید.» (مقالات، ۷۱۶)
زهرا علیمحمدی
«معنی ولایت چه باشد؟ آن که او را لشکرها باشد و شهرها و دیه‌ها؟» نی مولانا. «آن باشد که او را ولایت باشد بر نفس خویشتن، و بر احوال خویشتن، و سکوت خویشتن، و قهر در محل قهر، و لطف در محل لطف.» (مقالات،
زهرا علیمحمدی
در کتاب‌خانهٔ حلب محرمانه دنبال کتابش بودم. وقتی یافت می‌شد، زیر عبا مخفی می‌کردم تا جایی، در پناه سایه، به‌دل بخوانمش.
عاطفه
برای این قوم ناهموار، مولانا طبیبی را می‌مانست که پدر و پسر را درمان نکرده بود. مصطفایی را می‌مانست که ابولهب را نادیده گرفته بود، کشاورزی را می‌مانست که زمینی دوردست را بارور کرده بود. من آن زمین دوردست بودم.
پ. و.
همه‌چیز را می‌پذیرفتم به شرط این‌که کار کند، کار سنگین. نه آن کارِ بالای منبر رفتن و سخنانِ کهنه و ژنده گفتن. نه، ازو می‌خواستم شعر بسراید، مانند عطار، مانند سنایی، مانند شیخ محمد. ازو می‌خواستم بر فراز چمنزار ملائک پرواز کند و با سماع آسمان را به زمین متصل نماید. فرصت کوتاه بود و قومِ ناهموار کثیر.
پ. و.
چرا می‌خواستند که شبیه آن‌ها باشم؟ که همهٔ مخلوقات خدا یکسان باشند؟ در این جمع گروهی بودند زرگر، کیمیاگر، مهاجم، منافق، مؤمن، عارف، عاشق، لوده… «چنان که خداوند بصیرت هر کسی را در این جهان به سویی گشاده است که سوی دیگر را نبیند. چنان که یکی تصرفات زرگری بیند، یکی دقایق جوهری و کیمیا و سحر و بهانه و دورویی را بیند، و یکی حقایق خلافی را بیند و فقه و اصول، و یکی روح‌وراحتِ آن‌جهانی را و نورِ خدا را بیند، و یکی شهوت و جمال و عشق را بیند، و یکی هَزل و سِحر را داند و بس، و یکی فرشتگان و کروبیان و عرش و کرسی را داند و بس.» (مقالات، ۳۲۳)
پ. و.
برای او، من آن دستِ ناجیِ گشایندهٔ قفس بودم. علم زندان بود، شهرت زندان بود و مولانا در حبس. برای او، من کلید بودم و درهای باز.
پ. و.
مولانا قاصد بود و من مقصود، یا به‌عکس.
پ. و.
باید به مولانا می‌رسیدم تا سرتاپا آتش گیرد تا با نورِ شمع هم‌رنگ گردد، تا که هم بی‌خبر، هم بی‌اثر شود. باید به او می‌پیوستم، در آتشش می‌انداختم و نظاره‌گرِ تولدِ هزاران هزار بیت می‌شدم.
پ. و.
حتی امروز، پس از پیوند و جدایی، عاجزم از تعریف آن کشش. عقل و هوش به هیچ کار نمی‌آید. هیچ‌گاه به کارم نیامده‌اند. چرا خداوند موسی را برمی‌گزیند و عیسی را و محمد را؟ چرا موسی بی‌واسطه، مستقیم، با خداوند سخن می‌گوید، آن‌جا که هیچ انسان دیگری حتی رسولان از این مهم برخوردار نبودند؟ چرا عیسی در آخرالزمان بازمی‌گردد؟ چرا جبرییل بر رسول خدا ظهور می‌کند و به او، که خواندن و نوشتن نمی‌دانست، می‌گوید: «اِقرأ»؟
پ. و.

حجم

۴۴۹٫۹ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۱۷۱ صفحه

حجم

۴۴۹٫۹ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۱۷۱ صفحه

قیمت:
۳۸,۰۰۰
۱۹,۰۰۰
۵۰%
تومان
صفحه قبل
۱
۲صفحه بعد