بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب ساجی | صفحه ۴ | طاقچه
تصویر جلد کتاب ساجی

بریده‌هایی از کتاب ساجی

دسته‌بندی:
امتیاز:
۴.۲از ۷۰ رأی
۴٫۲
(۷۰)
خندیدم و گفتم: "مامان، شما و زن‌عمو هر کدوم شیش تا بچه آوردین. مگه ما بد بچه‌هایی هستیم؟ اگه ما نبودیم، می‌خواستین چه کار کنین؟ نکنه خیال داشتی بعد از بابا بری ازدواج کنی!" مادر از این شوخی‌ها بدش می‌آمد. لب گزید و گفت: "ووش ... چشم‌سفیدی نکن دختر! حیا کن. اصلاً به مو چه ربطی داره. یکی نیست به مو بگه زیره، به تو چه؟ خودتو گوشت‌تلخ می‌کنی که چی خو؟ یکی دیگه درد می‌کشه یکی دیگه می‌زاد یکی دیگه خرجشو می‌ده، تو ایی وسط چه‌کاره‌ای خو!" خم شدم و بوسیدمش. بغلش کردم و گفتم: "الهی قربون خودت و قهرت برم. باشه مامان. قول می‌دم. تموم! دیگه بچه نمی‌آرم." مادر خوشحال شد. اما به روی خودش نیاورد. خودش را زده بود به خواب. گفتم: "آره، تو خوابی؛ خوابِ خواب! من هم باور کردم. اگه راست می‌گی، چرا پلکت می‌پره؟" دست گذاشتم روی شکمش و قلقلکش دادم. چشم‌هایش را باز کرد و گفت: "ووش ... از دست تو نسرین! باشه خو. هر چی خدا بخواد."
کاربر ۴۳۶۶۱۵۵
الهی الهی سر راهت بیاد مار سیاهی
کاربر ۴۳۶۶۱۵۵
بهر آزادی قدس از کربلا باید گذشت ...
کاربر ۴۳۶۶۱۵۵
علی کوچولو چه مهربونه مادر خوبش اینو می‌دونه این هم باباشه چه خالیه جاش رفته به جبهه خدا به همراش
کاربر ۴۳۶۶۱۵۵
لی‌لی‌لی‌لی‌لی، لی‌لی‌لی حوضک علی کوچولو این مرد کوچک
کاربر ۴۳۶۶۱۵۵
لی‌لی‌لی‌لی‌لی، لی‌لی‌لی حوضک علی کوچولو این مرد کوچک
کاربر ۴۳۶۶۱۵۵
آی ماشو ماشو ماشو خرمشهر و دختراشو آی ماشو ماشو ماشو خرمشهر و خوشگلاشو آی ماشو ماشو ماشو آبادان و دلبراشو
کاربر ۴۳۶۶۱۵۵
آن روزها بهمن فرمانده مخابرات منطقهٔ سوم دریایی پادگان امام حسین بود.
کاربر ۴۳۶۶۱۵۵
"هاجر باقری. تاریخ تولد: ۱۳۶۲/۲/۱۳. این به خاطر احترام به مامانم و خاله‌هاجر. اما چون دُخملم اذان صبح به دنیا اومده، خودمون بهش می‌گیم سحر."
کاربر ۴۳۶۶۱۵۵
سرش را برگرداند رو به دیوار. طاقت گریه‌اش را نداشتم. نشستم کنارش و سرم را گذاشتم روی شانه‌اش. می‌لرزید. گفتم: "باورم نمی‌شه دو سال گذشت. بچه‌دار شدیم و این اولین باره که توی خونهٔ خودمونیم و دیگه از هیچی نمی‌ترسیم؛ نه از بمبارون، نه از صدای تانک. اینجا چقدر خوبه! همه‌چیز چقدر آرومه." بهمن تازه شروع کرده بود به گریه. گفت: "شهید موسوی هم دل داشت. دوست داشت این‌طوری فاطمه رو بذاره روی پاش و بخوابونه. اما هیچ‌وقت نشد."
کاربر ۴۳۶۶۱۵۵
. گفت: "چطور دو سال گذشت؟ نسرین، دو سال از زندگی‌مون گذشت!" نمی‌دانم چرا در صدایش بغض بود. زدم زیر گریه، آرام؛ طوری که علی بیدار نشود. گفتم: "هیچی از ازدواج نفهمیدیم. نه ماه عسلی، نه مهمونی پاگشایی، ... همه‌ش آواره بودیم." به‌زور لبخند زد. لب‌هایش می‌لرزید. گفت: "خدا رو شکر مویی از سر هیچ‌کدوممون کم نشد. همه سالمیم." با گریه گفتم: "پس شهید موسوی چی؟ شهریار طفلی، زن عمودیرانی، سلمان بهار، شهید خسروی، شهید قندهاری." بهمن گفت: "راست می‌گی. خیلی بد آوردیم. خیلی از دوستا و عزیزامونو از دست دادیم."
کاربر ۴۳۶۶۱۵۵
. گفت: "چطور دو سال گذشت؟ نسرین، دو سال از زندگی‌مون گذشت!" نمی‌دانم چرا در صدایش بغض بود. زدم زیر گریه، آرام؛ طوری که علی بیدار نشود. گفتم: "هیچی از ازدواج نفهمیدیم. نه ماه عسلی، نه مهمونی پاگشایی، ... همه‌ش آواره بودیم." به‌زور لبخند زد. لب‌هایش می‌لرزید. گفت: "خدا رو شکر مویی از سر هیچ‌کدوممون کم نشد. همه سالمیم." با گریه گفتم: "پس شهید موسوی چی؟ شهریار طفلی، زن عمودیرانی، سلمان بهار، شهید خسروی، شهید قندهاری." بهمن گفت: "راست می‌گی. خیلی بد آوردیم. خیلی از دوستا و عزیزامونو از دست دادیم."
کاربر ۴۳۶۶۱۵۵
. گفت: "چطور دو سال گذشت؟ نسرین، دو سال از زندگی‌مون گذشت!" نمی‌دانم چرا در صدایش بغض بود. زدم زیر گریه، آرام؛ طوری که علی بیدار نشود. گفتم: "هیچی از ازدواج نفهمیدیم. نه ماه عسلی، نه مهمونی پاگشایی، ... همه‌ش آواره بودیم." به‌زور لبخند زد. لب‌هایش می‌لرزید. گفت: "خدا رو شکر مویی از سر هیچ‌کدوممون کم نشد. همه سالمیم." با گریه گفتم: "پس شهید موسوی چی؟ شهریار طفلی، زن عمودیرانی، سلمان بهار، شهید خسروی، شهید قندهاری." بهمن گفت: "راست می‌گی. خیلی بد آوردیم. خیلی از دوستا و عزیزامونو از دست دادیم."
کاربر ۴۳۶۶۱۵۵
هر چی بود و نبود غارت کردن. هیچی نمونده؛ حتی یه میخ به دیوار. میدون مقبل و خیابون میلانیان و هریسچی یکی شده. دیگه نه کوچه‌ای هست نه خیابونی. خرمشهر شده مثل یه زمین صاف و بایر. بی‌پدرها شخمش زدن. باید بین اهواز و قم و تهران یکی رو انتخاب کنی.
کاربر ۴۳۶۶۱۵۵
ــ هیچی! هیچی نمونده. اگه از دست عراقیا برمی‌اومد، کاشیا و تیرآهنای خونه‌هامونو هم برده بودن.
کاربر ۴۳۶۶۱۵۵
توی چند خیابان خیمه و غرفهٔ جمع‌آوری کمک‌های مردمی به جبهه‌ها علم شده بود. مادرشوهرم از حسن موحدی خواست نگه دارد. مبلغی پول داخل یکی از صندوق‌ها ریخت. توی صندوق شیشه‌ای چند لنگه النگو و انگشتر و ساعت طلا بود که زیر نور چراغ‌ها می‌درخشیدند.
کاربر ۴۳۶۶۱۵۵
یادم افتاد همیشه می‌گفتیم: "مامان، اگه خرمشهر آزاد شد، باید برامون برقصی." حالا رویم نمی‌شد به مادر عزادار و خون به جگر و سیاه‌پوشم بگویم: "مبارک باشه! شهرمون، خرمشهرمون، آزاد شد."
کاربر ۴۳۶۶۱۵۵
یادم افتاد همیشه می‌گفتیم: "مامان، اگه خرمشهر آزاد شد، باید برامون برقصی." حالا رویم نمی‌شد به مادر عزادار و خون به جگر و سیاه‌پوشم بگویم: "مبارک باشه! شهرمون، خرمشهرمون، آزاد شد."
کاربر ۴۳۶۶۱۵۵
زن‌های عربِ جلوی ماشین کِل می‌کشیدند. دو سه پسربچه، که آن‌ها هم دشداشه پوشیده بودند، روی سقف کوچک ماشین پریدند و شروع کردند به رقص عربی. پرچم سه‌رنگ ایران توی دست مردم تاب می‌خورد. کارگرهای شیرینی‌فروشی‌ها سینی‌های پر از شیرینی را بین مردم می‌گرداندند. بچه‌ها از دیدن شادی مردم شاد شدند.
کاربر ۴۳۶۶۱۵۵
حلقه‌ای درست کرده بودند و پاها را می‌کوبیدند کف وانت و دست‌ها را توی هوا می‌لرزاندند. یک نفرشان هم وسط ایستاده بود. زن‌هایشان جلوی وانت نشسته بودند، سه چهار نفر کیپ هم. مرد وسطی دستش را توی هوا تکان می‌داد و می‌خواند: "خرمشهر آزاد شد." بقیه تکرار می‌کردند: "آزاد شد. آزاد شد." ــ شهر خون آزاد شد. ــ آزاد شد. آزاد شد. ــ شکراً شکرا. شکراً شکرا.
کاربر ۴۳۶۶۱۵۵

حجم

۱٫۱ مگابایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۴۰۴ صفحه

حجم

۱٫۱ مگابایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۴۰۴ صفحه

قیمت:
۱۶۱,۰۰۰
۸۰,۵۰۰
۵۰%
تومان