بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب ساجی | صفحه ۵ | طاقچه
تصویر جلد کتاب ساجی

بریده‌هایی از کتاب ساجی

دسته‌بندی:
امتیاز:
۴.۲از ۷۰ رأی
۴٫۲
(۷۰)
صدای گویندهٔ رادیو از هر چه بلندگو توی شهر بود پخش می‌شد: ــ اینک، به نام خدای شهیدان، طومار فتنهٔ حرامیان تجاوزپیشهٔ بعث را در خطهٔ خونین‌شهر فرومی‌بندیم و ...
کاربر ۴۳۶۶۱۵۵
یاد پسرعمویم، شهریار، و قد بلندش افتادم. طفلی احمد با چه حالی زیر بمب و آتش تن بی‌جان شهریار را تا خاکستون آبادان کشیده بود. یاد آیینه و شمعدان عروسی شهریار افتادم و مژدهٔ بیچاره که با چه حالی آن‌ها را روی سرش گذاشته بود و کل‌کشان برده بود سر مزار برادر تازه‌دامادش. چه کشیدند زن‌عمو و عمو و بقیه! یاد زن‌عموبهجت افتادم که بعد از مراسم چهلم شهریار وقتی برای بازدید فامیل به تهران رفت، شب بود و وضعیت قرمز. توی میدان رسالت ماشینی ندیدش و زیرش گرفت و داغش دلمان را آتش زد. دلم برای تنهایی و غم و غصه‌های عمو می‌سوخت. یاد هم‌خانهٔ آبادانمان، احمد قندهاری، افتادم که بهمن می‌گفت مفقود شده است. این‌ها را با خودم مرور می‌کردم و اشک می‌ریختم.
کاربر ۴۳۶۶۱۵۵
راننده‌ها به برف‌پاکن‌های روشن دستمال کاغذی وصل کرده بودند و بوق می‌زدند
کاربر ۴۳۶۶۱۵۵
هتل بین‌المللی." نزدیک پل سیدخندان هتلی بود که در اختیار جنگ‌زده‌ها قرار گرفته بود. بیشتر خوزستانی‌ها آنجا بودند.
کاربر ۴۳۶۶۱۵۵
مردی با چند جعبه شیرینی از قنادی آمد بیرون. در یکی از جعبه‌ها را باز کرد و شیرینی را گرفت طرف علی و صدایش را بچگانه کرد و گفت: "بردار عمو جون. شیرینی آزادی خرمشهره." پرسیدم: "آقا شما خرمشهری هستید؟" مرد با تعجب نگاهمان کرد و گفت: "نه خانوم. من تهرونی‌ام. ایرونی‌ام. خرمشهر مالِ همه‌مونه." مرد می‌خندید. اما من نمی‌توانستم بخندم. مرد با همان شادی دست‌های سعید و حمید را پر از شیرینی کرد. این کار مرد مرا یاد خرمشهر انداخت و مردم شاد و خونگرم و دست‌ودلبازش.
کاربر ۴۳۶۶۱۵۵
دلم می‌خواست فریاد بزنم و لباس مشکی‌ام را توی تنم پاره کنم. دلم می‌خواست از توی این دنیا پرت بشوم توی دنیا و زندگی قبل از جنگ. دلم برای خانهٔ پدری‌ام در خرمشهر تنگ شده بود. دلم هوای خانهٔ عمو را کرده بود؛ بوی غذا و صدای خنده و شادی دخترعموها و پسرعموها. گریه می‌کردم و نسرین دیگری توی وجودم فریاد می‌زد: "خدایا ... من دیگه بلا نمی‌خوام. دلِ خوش می‌خوام. شادی و عشق می‌خوام. من مثل خاله‌صدیقه قوی نیستم. نمی‌تونم علی رو بی‌پدر بزرگ کنم. من از دیدن این همه غصه، از دیدن فاطمه، دختر معصوم و خوشگل سید رضا، دارم خفه می‌شم. خدایا چطور می‌تونم بچهٔ یتیم خودمو ببینم و زنده بمونم! خدایا بهمنو برگردون. من هم می‌خوام مثل این مردم زندگی کنم."
کاربر ۴۳۶۶۱۵۵
دلم می‌خواست فریاد بزنم و لباس مشکی‌ام را توی تنم پاره کنم. دلم می‌خواست از توی این دنیا پرت بشوم توی دنیا و زندگی قبل از جنگ. دلم برای خانهٔ پدری‌ام در خرمشهر تنگ شده بود. دلم هوای خانهٔ عمو را کرده بود؛ بوی غذا و صدای خنده و شادی دخترعموها و پسرعموها. گریه می‌کردم و نسرین دیگری توی وجودم فریاد می‌زد: "خدایا ... من دیگه بلا نمی‌خوام. دلِ خوش می‌خوام. شادی و عشق می‌خوام. من مثل خاله‌صدیقه قوی نیستم. نمی‌تونم علی رو بی‌پدر بزرگ کنم. من از دیدن این همه غصه، از دیدن فاطمه، دختر معصوم و خوشگل سید رضا، دارم خفه می‌شم. خدایا چطور می‌تونم بچهٔ یتیم خودمو ببینم و زنده بمونم! خدایا بهمنو برگردون. من هم می‌خوام مثل این مردم زندگی کنم."
کاربر ۴۳۶۶۱۵۵
بود که اطلاعیه‌های جنگ و شعرهای حماسی زیادی را قبل از عملیات‌ها در رادیوایران و رادیوکرمانشاه می‌خواند. سه بار گفت "شنوندگان عزیز توجه فرمایید!" و بعد اعلام کرد: "خونین‌شهر، شهر خون، آزاد شد! سلام و درود بر شهر خون و شهادت، خونین‌شهر. سلام و درود بر فاتحان غرورآفرین اسلام. سلام و درود بی‌پایان بر امت شهیدپرور ایران و تبریک و تهنیت بر امام و امت."
کاربر ۴۳۶۶۱۵۵
"شنوندگان عزیز توجه فرمایید ... شنوندگان عزیز توجه فرمایید ... امت شهیدپرور ایران توجه فرمایید ... تا لحظاتی دیگر خبر بسیار مهمی از خبرهای نبرد به اطلاع شما خواهد رسید."
کاربر ۴۳۶۶۱۵۵
دایی‌اسماعیل اعلامیه‌ای برای شهید موسوی چاپ کرده بود که روی آن با خط قرمز نوشته شده بود "هذا من فضل ربی".
کاربر ۴۳۶۶۱۵۵
سیما فاطمه را برد جلوی تابوت. فاطمه نمی‌توانست راه برود. اما همین که بابایش را دید خواست از بغل سیما پایین بیاید. سیما فاطمه را زمین گذاشت. بچهٔ خوشگل و شیکی بود. به همه می‌خندید. برای اولین بار آنجا ایستاد. خم شد و صورت پدرش را بوسید. سید رضا موسوی با لباس سپاه، درحالی‌که لبخندی ملایم بر لب داشت، خوابیده بود. صورتش سالم و زیبا بود؛ آن‌قدر که دلم می‌خواست من هم مثل فاطمه خم شوم و صورتش را ببوسم.
کاربر ۴۳۶۶۱۵۵
آه و واویلا کو اکبر من نور دو چشمان تر من ...
کاربر ۴۳۶۶۱۵۵
لیلا بگفتا ای شه لب‌تشنه‌کامان دستم به دامان آقا الامان رودم به میدان می‌رود در جنگ گرگان از هجر اکبر مشکل برم جان
کاربر ۴۳۶۶۱۵۵
خاله‌صدیقه ما را که دید گفت: "نسرین جان، تو چرا! بهمن دوست صمیمی رضا بود. یادته رضا همیشه می‌گفت وقت جنگ رسالت ما اینه که شهادتو جشن بگیریم و شادی کنیم. می‌گفت تا زمانی که رزمنده‌ها دارن توی جبهه‌ها می‌جنگن شهادت افتخاره. نباید ضعف نشون بدیم و دشمنو شاد کنیم. باید جشن بگیریم."
کاربر ۴۳۶۶۱۵۵
خاله‌صدیقه ما را که دید گفت: "نسرین جان، تو چرا! بهمن دوست صمیمی رضا بود. یادته رضا همیشه می‌گفت وقت جنگ رسالت ما اینه که شهادتو جشن بگیریم و شادی کنیم. می‌گفت تا زمانی که رزمنده‌ها دارن توی جبهه‌ها می‌جنگن شهادت افتخاره. نباید ضعف نشون بدیم و دشمنو شاد کنیم. باید جشن بگیریم."
کاربر ۴۳۶۶۱۵۵
بسازین چارهٔ درد گرونم
کاربر ۴۳۶۶۱۵۵
بسازین چارهٔ درد گرونم
کاربر ۴۳۶۶۱۵۵
بیا ای خویش و قوم کسونم
کاربر ۴۳۶۶۱۵۵
آزمایش دادیم و دکتر تشخیص داد به علت نوشیدن آب آلوده یک نوع میکروب موذی وارد خون من و علی شده است. سِرم نوشت و کلی دارو. دُز داروهای صرعم را هم بالا برد.
کاربر ۴۳۶۶۱۵۵
به حبابه زهرا نگاه می‌کردم و فکر می‌کردم چطور می‌شود کسی این‌قدر آرام باشد. مراسم چهلم دخترش باشد و دختر کوچکش را بفرستد جای او و یادبود شهید علی و محمد جهان‌آرا را برگزار کند و با این همه در تب‌وتاب عروسی پسرش هم باشد.
کاربر ۴۳۶۶۱۵۵

حجم

۱٫۱ مگابایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۴۰۴ صفحه

حجم

۱٫۱ مگابایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۴۰۴ صفحه

قیمت:
۱۶۱,۰۰۰
۸۰,۵۰۰
۵۰%
تومان