بریدههایی از کتاب ساجی
۴٫۲
(۷۰)
یک آن همهچیز از چشمم افتاد. از بهمن بدم آمد. حس کردم ساجده فدای او و راهش شد؛ فدای خرمشهر، فدای آبادان، فدای هدف و آرمانهای بهمن. از جنگ نفرت داشتم. دلم میخواست از اهواز بروم. دست بچههایم را بگیرم و سربهنیست به جایی بروم که دست بهمن به ما نرسد. اصلاً چرا قبول نکرد تهران بمانیم! پُستِ خوب و خانهٔ سازمانی و حقوق خوب را رها کرد و آمد اینجا تا بچهام را به کشتن بدهد. اگر تهران مانده بودیم، الان ساجده زنده بود. یاد بیمارستان افتادم و مجروحان شیمیایی که روی زمین افتاده بودند؛ یاد پسر جوانی که فکر میکرد من مادرش هستم. کاش بغلش کرده بودم! کاش سرش را گذاشته بودم روی زانوهایم! کاش روی تاولهایش دستمال خیس گذاشته بودم! کاش قبل از مرگش یک لیوان آب به او داده بودم تا تشنه و غریب نمیرد! چه بوی بدی میداد بیمارستان. چه بوی خوبی میداد آن مهرههای رنگی؛ بوی سرلاک، بوی بیسکویت مادر، بوی شکلات ...
کاربر ۴۳۶۶۱۵۵
دلم میخواست همهٔ این اتفاقها خواب بود. بیدار میشدم و صدای خندهٔ جگرگوشهام را میشنیدم و مینشستم موهای بلند و فرفریاش را دوگوش میبستم. دلم برای لبهای کوچک و سرخش، مژههای مشکی و بلندش، صورت تپل و گردش تنگ شده بود.
کاربر ۴۳۶۶۱۵۵
برای اولین بار به یاد حضرت سکینه و رقیه گریه کردم. توی ذهنم این فکر میگذشت که خدایا خاندان امام حسین چطور طاقت آوردند؟ چطور تحمل کردند؟
کاربر ۴۳۶۶۱۵۵
"حضرت سکینه بیمار بود. ظهر عاشورا نتونست کنار پدرش بره. امام حسین چند روز قبل به اون گفته بود دخترم، به همین زودی، پرندهای پیشت میآد و برات گریه میکنه. اما، به جای اشک، از چشماش خون میچکه. وقتی اون پرنده رو با اون حالت دیدی، بدون من همون لحظه به شهادت رسیدهم."
کاربر ۴۳۶۶۱۵۵
دلم کباب بود. دختر ملوسم، طفل بیگناهم را گذاشته بودم توی سردخانه و آمده بودم. فکر کردم الان عروسک کوچولوی من یخ میزند. گریهام گرفت.
کاربر ۴۳۶۶۱۵۵
یکی دو ساعت بعد، رحمت و حلیمه آمدند. وقتی دیدم ساجده روی دست آقا رحمت خوابیده و کیسهٔ داروها دست حلیمه است نفس راحتی کشیدم. پرسیدم: "چی شد؟" حلیمه گفت: "هیچی. نمیدونی بیمارستان چه قیامتیه! دکتر نیست. امکانات نیست. چند تا پرستار تو اورژانس بودن. براش سرم وصل کردن. گفتن خوب میشه." رحمت گفت: "زنداداش، ناراحت نباش. خوب شده. ببین ... میخنده."
ساجده را بغل کردم و بردم بالا. وضعیتش تغییری نکرده بود. همانطور زور میزد و با فشار استفراغ میکرد. فکر کردم هر آن ممکن است رودهها و قلبش کنده شود و بریزد بیرون. همچنان بیرونروی داشت. حالت چشمهایش فرق کرده بود؛ گاهی منحرف میشد به طرف راست، گاهی به طرف چپ، و گاهی انگار بالای سرش را نگاه میکرد. میترسیدم و میگفتم: "ساجده جون، دسدسی کن. دسدسی کن مامان!" اما، انگار نمیشنید.
کاربر ۴۳۶۶۱۵۵
سال ۱۳۶۶ جنگ به شهرها کشیده شد. حتی تهران هم به لیست موشکباران دشمن اضافه شد. اهواز بهشدت بمباران میشد. بمباران شیمیایی در جبههها بدون محدودیت انجام میشد و سازمان حقوق بشر نیز هیچ مداخلهای نمیکرد
کاربر ۴۳۶۶۱۵۵
بین شیرازیها مَثَل بود که مردم شیراز تا چمن و فضایی سبز میبینند کاهو و سکنجبین برمیدارند و میبرند آنجا و میزنند و میرقصند و خوش میگذرانند.
کاربر ۴۳۶۶۱۵۵
به هر عروسی که دعوت میشدیم، من پاشوی عروس میشدم. خرمشهریها رسم دارند شب عروسی یک نفر از زنهای فامیل که سفیدبختتر از همه است در قدحی نقرهای پای عروس را بشوید. وقتی من پای عروس را میشستم بقیه آرزو و دعا میکردند که عروسشان مثل من خوشبخت شود.
کاربر ۴۳۶۶۱۵۵
به هر عروسی که دعوت میشدیم، من پاشوی عروس میشدم. خرمشهریها رسم دارند شب عروسی یک نفر از زنهای فامیل که سفیدبختتر از همه است در قدحی نقرهای پای عروس را بشوید. وقتی من پای عروس را میشستم بقیه آرزو و دعا میکردند که عروسشان مثل من خوشبخت شود.
کاربر ۴۳۶۶۱۵۵
بهمن که رفت، مادر امیدوارتر شد. گفت: "نسرین، مو میدونم. حالا میره یه کشور خارجی. میبینه مردم چطور تو رفاه و خوشی با اولاد و زنشون خوشان. میآد همینجا موندگار میشه. ببین مو اگه دروغ گفتم!"
کاربر ۴۳۶۶۱۵۵
کاچی با شیرهٔ خرما و دوای زایمان
کاربر ۴۳۶۶۱۵۵
مادر کهنهٔ خیس بچه را با نوک انگشتها برداشت و انداخت توی نایلون. بوی تند ادرار بلند شد. گفت: "ننه، دیگه بسه. دیگه ایی کارخونهٔ جوجهکِشیو تعطیلش کنین. دو تا دختر دارین، نوم خدا، مثل گل. هزار الله اکبر دو تا هم شازدهپسر کاکلبهسر دارین. بسه دیگه."
کاربر ۴۳۶۶۱۵۵
مادر کهنهٔ خیس بچه را با نوک انگشتها برداشت و انداخت توی نایلون. بوی تند ادرار بلند شد. گفت: "ننه، دیگه بسه. دیگه ایی کارخونهٔ جوجهکِشیو تعطیلش کنین. دو تا دختر دارین، نوم خدا، مثل گل. هزار الله اکبر دو تا هم شازدهپسر کاکلبهسر دارین. بسه دیگه."
کاربر ۴۳۶۶۱۵۵
بهمن چند تکه جگر از توی سیخ بیرون کشید و به آنها نمک پاشید و گذاشت وسط نان و داد دستم. خیلی خوشمزه بود. احساس کردم دوباره جان توی دستها و پاهایم آمد. یک لقمهٔ دیگر گرفت و خودش توی دهانم گذاشت و گفت: "نسرین، خیلی خوشحالم. چقدر خوبه ما دو تا دختر و دو تا پسر داریم!" بعد آهسته گفت: "اما من دلم میخواد سه تا دختر و سه تا پسر داشته باشیم. بچه زیادش خوبه. دختر به آدم محبت میکنه و به پسر محبت میکنی. بزرگش میکنی و یههو میبینی برات شده یه مرد. دوست دارم از علی و سجاد مرد بسازم. اون طوری که میخوام بارشون بیارم و از بچگی تربیتشون کنم. دلم میخواد علی و سجاد تو همهچی سر باشن."
کاربر ۴۳۶۶۱۵۵
وقتی بهمن آمد بالا، از او پرسیدم: "بهمن جون، اون همه خربزه برای چیه؟! میخوای بفروشی؟" خندید و گفت: "دوستام میگن قند خربزه بالاست. چاق میکنه. برا تو خریدم چاق بشی." گفتم: "من از چاقی بدم میآد." گفت: "لاغر که میشی زشت میشی."
علی طفلی هنوز داشت نایلونهای میوه را میکشید و میآورد. تا مرا دید، با خوشحالی گفت: "مامان، بیا ببین چقدر خوراکی خریدیم. بابا میگه همهٔ اینا رو درست کنیم بدیم مامان بخوره." خندهام گرفت. گفتم: "مگه مامان هیولاست؟"
کاربر ۴۳۶۶۱۵۵
مادر داشت ظرف میشست. گفتم: "مامان، این بهمن چه کار میکنه! ببین چی خریده؟" مادرم خندید و گفت: "آره ننه. مردا همی جورن. اولادشونِ مثل مال دنیا و آخرت میدونن. حالا از شادیش نمیدونه چه کار بکنه." زیر لب غریدم: "تا اون بیست تومن وامی که گرفته تموم نشه وضع همینه." مادر خندید و گفت: "ولش کن. بذار خوشی کنه طفلک."
کاربر ۴۳۶۶۱۵۵
بهمن دست علی را گرفت و با هم رفتند خرید. وقتی برگشتند، علی هنوهنکنان از پلهها کیسههای میگو و جگر و گوشت و ماهی را میکشید و میآورد بالا.
کاربر ۴۳۶۶۱۵۵
مامانت هم که هست. من هم که هستم. چی میخوای دیگه! وضعت کویته. بیا بریم پیش خانوم منتظمی عشق کن!" مادرم خندید و گفت: "همچی میگی عشق کن انگار میخواد بره سفر خارجه! بچهم میخواد درد بکشه. بزاد."
کاربر ۴۳۶۶۱۵۵
من برا زایمانت بیست تومن وام گرفتهم. بیا برو برا خودت حال کن.
کاربر ۴۳۶۶۱۵۵
حجم
۱٫۱ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۴۰۴ صفحه
حجم
۱٫۱ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۴۰۴ صفحه
قیمت:
۱۶۱,۰۰۰
۸۰,۵۰۰۵۰%
تومان