بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب ساجی | صفحه ۲ | طاقچه
تصویر جلد کتاب ساجی

بریده‌هایی از کتاب ساجی

دسته‌بندی:
امتیاز:
۴.۲از ۷۰ رأی
۴٫۲
(۷۰)
توی اتوبوس از زن‌ها شنیدم حلقهٔ ازدواج پدرم توی گوشت انگشتش فرورفته و درنمی‌آید.
کاربر ۴۳۶۶۱۵۵
عاشق دیدن رقص بندری بودم. ذوق می‌کردم وقتی جوان‌های قدبلند و خوش‌هیکل خوزستانی پشت هم می‌ایستادند، کمر یک‌دیگر را می‌گرفتند، و همهٔ بدنشان را می‌لرزاندند.
کاربر ۴۳۶۶۱۵۵
فقط یک چیز هنوز برایم شیرین و جذاب بود؛ دیدن وقت و بی‌وقت بهمن، که یک‌دفعه قد کشیده و لاغر شده بود و شده بود جزء یکی از پسرهای خوش‌تیپ و خوش‌پوش آبادان. تنها چیزی که از دنیای قبل برایم مانده بود عشق پسرعموی قدبلندم بود که تا می‌دیدمش مثل قبل‌ها نفسم می‌گرفت و قلبم شروع می‌کرد به کوبیدن و دلم می‌خواست هیچ‌وقت از خانهٔ ما نرود. بهمن گاهی با فولکس قدیمی عمو همراه رؤیا و میترا و رعنا می‌آمد دنبال ما و با نغمه و سعید و حمید می‌رفتیم باشگاه اَنِکس آبادان شام می‌خوردیم یا می‌رفتیم سینما نفت فیلم می‌دیدیم و لب شط فلافل و سمبوسه می‌خوردیم. اما بهمن، که دیگر مرد شده بود، مثل سابق سربه‌سرم نمی‌گذاشت. با من سرسنگین شده بود و حرصم را درمی‌آورد. خونسردی و کم‌توجهی بهمن باعث تشدید غصه‌ها و افسردگی‌ام می‌شد.
Soleimani
بیا ای خویش و قوم کسونم
کاربر ۱۹۸۸۶۵۶
"به هر چیز دیگه‌ای فکر کن به جز چیزای بد. به خدا فکر کن؛ به او که ما رو آفریده. هر چی رضای اونه همون پیش می‌آد. صبور باش دخترم. صبر بهترین چیزیه که می‌تونی از خدا بخوای. از خودش بخواه همه‌چیز روبه‌راه بشه." بعد، دست گذاشت روی قلبم و شروع کرد به خواندن حمد و سوره. خواند و صلوات فرستاد. احساس آرامش می‌کردم. لبخندی زد و گفت: "خدایا، به همه بندگانت میوهٔ صبرو بچشون؛ به‌خصوص به این دختر جوون." دوست داشتم حبابه زهرا تا دنیا دنیاست دستش را بگذارد روی قلبم و برایم دعا بخواند.
mahan
سید عبدالرضا موسوی، متولد ۲۹ فروردین ۱۳۳۵، دانشجوی پزشکی دانشگاه علوم پزشکی جندی‌شاپور اهواز بود که ۱۷ اردیبهشت ۱۳۶۱، در خرمشهر، به شهادت رسید.
کاربر ۴۳۶۶۱۵۵
همی نالم که فرزند در برم نیست صفای سایهٔ او بر سرم نیست
کاربر ۴۳۶۶۱۵۵
"آرامگاه طفل معصوم ساجده باقری، فرزند بهمن، متولد ۶۶/۲/۶، فوت ۶۶/۹/۵".
کاربر ۴۳۶۶۱۵۵
وقتی سموم هرزهٔ مردان در شهر شب‌گرفتهٔ ما ریخت فوج پرندگان سحری از گرمگاه حادثه رفتند.
کاربر ۴۳۶۶۱۵۵
آن موقع تلویزیون دو تا کانال بیشتر نداشت و عصرها ساعت ۵ برنامهٔ کودک شروع می‌شد. علی عاشق سریال باز مدرسه‌م دیر شد. حالا چه کار کنم؟ بود.
کاربر ۴۳۶۶۱۵۵
از غم کیست چنین ناله و افغان داری من ماتم‌زده آخر پدرم در سفر است کز غم دوری او خون دلم بر بَصَر است نه خبر از پدر و نه ز برادر دارم روز و شب آرزوی دیدن اکبر دارم
کاربر ۴۳۶۶۱۵۵
مرغ، چرا حال پریشان داری
کاربر ۴۳۶۶۱۵۵
نزدیک ماشین رسیدیم. ایستادم و به قبرستان نگاه کردم و گفتم: "بهمن، این همه آدمی که تو بهشت‌آباد و زیر این مزارها خوابیده‌ان پدر و مادر دارن. کس‌وکار دارن. برای خونواده‌هاشون عزیز بوده‌ان. این رسم دنیاست. ما چاره‌ای نداریم جز صبر. قسمت ما هم این بوده. از اون خدایی که ما رو از یه مشت خاک آفریده و دوباره به خاک برمی‌گردونه بخواه کمکمون کنه طاقت بیاریم. خون ما که از خون پدر و مادر شهید موسوی رنگین‌تر نیست؛ از زن و نوزاد احمد قندهاری، از سلمان بهار، از اسماعیل خسروی، ..."
کاربر ۴۳۶۶۱۵۵
: "نسرین، جیگرم آتیش گرفته؛ مثل اون شتره که زمون پیغمبر ذبحش کردن و دیدن جیگرش تاول زده و تکه‌تکه‌ست. مردم گفتن شاید شتره مریضه و گوشتش حروم شده. پیغمبر از اونجا رد می‌شد. فرمود که این تاولا داغ بچه‌ست. این حیوون زبون‌بسته خیلی بچه به دنیا آورده و همه‌شون مرده‌ان. اینا داغ بچه‌ست. حالا من هم مثل اون شتره شدم. جیگرم تکه‌تکه شده. آتیش گرفته."
کاربر ۴۳۶۶۱۵۵
: "نسرین، جیگرم آتیش گرفته؛ مثل اون شتره که زمون پیغمبر ذبحش کردن و دیدن جیگرش تاول زده و تکه‌تکه‌ست. مردم گفتن شاید شتره مریضه و گوشتش حروم شده. پیغمبر از اونجا رد می‌شد. فرمود که این تاولا داغ بچه‌ست. این حیوون زبون‌بسته خیلی بچه به دنیا آورده و همه‌شون مرده‌ان. اینا داغ بچه‌ست. حالا من هم مثل اون شتره شدم. جیگرم تکه‌تکه شده. آتیش گرفته."
کاربر ۴۳۶۶۱۵۵
عمو ساجده را از روی پاهای ما برداشت و برد گذاشت توی گور. بهمن منفجر شد. دوید و خودش را انداخت کنار قبر کوچک ساجده. مشت‌مشت خاک برمی‌داشت و می‌ریخت روی سرش. دوستان بهمن که دور قبر ایستاده بودند دست‌های بهمن را گرفتند. عمو خم شد توی قبر و روی ساجده را باز کرد. من هنوز روی نیمکت نشسته بودم و بهت‌زده به این صحنه‌ها نگاه می‌کردم. قبرکن‌ها شروع کردند به ریختن خاک روی ساجده. بهمن فریاد می‌زد: "نریزین. بچه‌م می‌ترسه. اونجا تاریکه. خاک می‌ره تو چشمای بچه‌م." عمو خم شد و از توی قبر کمی خاک برداشت و روی سر بهمن ریخت. بهمن مشت‌مشت خاک برمی‌داشت و می‌ریخت روی سرش. داد می‌زد: "هر چی خاکه بریزین رو سر من. خاک نریزین رو سر بچه‌م. بریزین رو سر من. خدایا منو از رو زمین بردار."
کاربر ۴۳۶۶۱۵۵
لالا لالا گلم لالا علی لالا ساجی لالا اگر در فکر فردایی هنوز هم سایه سر داری لالا لالا گلم لالا انیس و مونسم لالا چرا این‌گونه بی‌تابی چرا امشب نمی‌خوابی لالا لالا گلم لالا
کاربر ۴۳۶۶۱۵۵
یک دستم را گذاشته بودم زیر سرش و یک دستم را زیر هر دو پا. ساجده صاف و شق‌ورَق بود. به نظرم قدبلندتر می‌آمد؛ اندازهٔ یک بچهٔ دو سه ساله. مادرم همیشه می‌گفت: "خوشگلی این بچه غیرعادیه. نسرین مواظب باش چشم نخوره!" حالا مادر کجا بود ببیند نوهٔ خوشگلش دیشب توی سردخانه خوابیده و یخ زده است.
کاربر ۴۳۶۶۱۵۵
فکر می‌کردم چقدر من بی‌رحم شده‌ام. یادم افتاد وقتی بچه بودم، اگر جوجه یا پرنده‌ای داشتم و می‌مرد، دلم نمی‌آمد آن را از توی قفس بیرون بیاورم و خاک کنم و حالا دختر قشنگ خودم را دارم می‌برم بشویم و خاک کنم.
کاربر ۴۳۶۶۱۵۵
محمد را بغل کرده و دورتر از پنجره ایستاده بودم و طوری که کسی مرا نبیند بهمن را نگاه می‌کردم. پاهایش را نمی‌توانست حرکت دهد. سحر را داد بغل حلیمه و محمدمهدی و سمیه را هم‌زمان بغل کرد و فریاد زد: "ساجی ... بابایی ... ساجی بابا اومده ... برات شکلات آورده‌م ... قاقا آورده‌م ..." دلم نمی‌خواست بروم جلو. رحمت و عمو زیر بغلش را گرفتند. به‌سختی راه می‌رفت. پاهایش خم شده بود و خمیده راه می‌رفت
کاربر ۴۳۶۶۱۵۵

حجم

۱٫۱ مگابایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۴۰۴ صفحه

حجم

۱٫۱ مگابایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۴۰۴ صفحه

قیمت:
۱۶۱,۰۰۰
۸۰,۵۰۰
۵۰%
تومان