بریدههایی از کتاب ساجی
۴٫۲
(۷۰)
گفت: "دلم میخواد خودت بلند شی از زیر قرآن ردم کنی. من میرم؛ اما زود برمیگردم. میخوام ببرمت یه جای امن و خونه و زندگی برای خودمون درست کنیم و کنار هم باشیم. بچهدار بشیم. من بشم بابات، داداشت، همهٔ کسوکارِت."
کاربر ۴۳۶۶۱۵۵
اونا حمایت میشن. تجهیزاتشون قویه. هیچی بعید نیست ازشون. اگه من و آقام و داداشام بیاییم بشینیم تنگ بغل زنامون، عراقیا دو سه روزه همهٔ ایرانو میگیرن. ما باید برگردیم. دلم میخواد بچههام توی خرمشهر به دنیا بیان. عصرا، دست بچههامونو بگیریم و بریم لب شط سمبوسه و فلافل بخوریم. سوار لنج بشیم. توی خاکوخُل و چالهچولههای خرمشهر فوتبال بازی کنیم. من نمیتونم قبول کنم زنم خونهٔ مردم بخوابه. بچهم خونهٔ مردم به دنیا بیاد."
به او نگفته بودم بچه سقط شد. گفتم. بغضش شکست و به گریه افتاد
کاربر ۴۳۶۶۱۵۵
اشک به پهنای صورتش پایین میریخت و چشمهای بادامیاش سرخ شده بود. سری تکان داد و با افسوس گفت: "همین چند روز قبل خودمون پُلو زدیم و منفجر کردیم؛ وگرنه دشمن میاومد و آبادانو میگرفت. نسرینبانو، از در و دیوار خرمشهرمون خون میچکه. اسمشو بچهها گذاشتهان خونینشهر. شبا خواب خونهمون رو میبینم. مثل بچهها دلم برای اتاقمون تنگ میشه. دلم برای خونهٔ شما و اون حیاط بزرگ و درندشت لک زده؛ همونجایی که اینقدر دوتایی ازش خاطره داریم. خرمشهر ما مظلومانه و غریبانه اسیر شد. اما، نسرین، من کوتاه نمیآم. هیچکدوم کوتاه نمیآییم. باید برگردیم و خرمشهرو پس بگیریم. ما به هم قول دادیم به خاطر دوستای شهیدمون برگردیم. اگه دست رو دست بذاریم، عراقیا میآن آبادانو هم تا چند روز دیگه میگیرن. بعد میآن جلوتر؛ ماهشهر و اهواز و شیراز و حتی تهران
کاربر ۴۳۶۶۱۵۵
ناکِسا غافلگیرمون کردن. از همه طرف محاصره شدیم. اصلاً باورمون نمیشد خرمشهر داره سقوط میکنه. هنوز چند خونواده توی شهر بودن. داییاسماعیلت تا لحظهٔ آخر موند. وقتی فهمیدیم دیگه تمومه و کاری از دستمون برنمیآد، یه عده از زیر پل شناکنان اومدن اینور. عدهای از توی کانالا و لولههای زیر پل خودشونو رسوندن اینطرف و تموم!
کاربر ۴۳۶۶۱۵۵
افتادم به پای بهمن. پاهایش را چسبیدم و همانطور دلشکسته و نالان زار زدم و التماس کردم: "به خدا نمیذارم بری! با این حالِت اگه بری، دیگه برنمیگردی. مگه نگفتی میخوای همه کسم بشی؟ مگه قول ندادی بابام بشی ... برادرم ... دوستم؟ نمیذارم بری و مثل بابام دیگه برنگردی!"
کاربر ۴۳۶۶۱۵۵
آقا رضا نجواکنان برایمان تعریف کرد که ۱۰ مهر، که مدرسهٔ رسایی در خرمشهر بمباران شده، بهمن آنجا بوده و مجروح شده و این حالت هم ناشی از موجگرفتگی است و باید درمان شود. گفت به روی خودمان نیاوریم. انگارنهانگار اتفاقی افتاده است. چون در آن لحظه خودش متوجه نمیشود. میدانستم دیگران زیرچشمی مرا نگاه میکنند و یاد حالات من میافتند.
کاربر ۴۳۶۶۱۵۵
آقا رضا نجواکنان برایمان تعریف کرد که ۱۰ مهر، که مدرسهٔ رسایی در خرمشهر بمباران شده، بهمن آنجا بوده و مجروح شده و این حالت هم ناشی از موجگرفتگی است و باید درمان شود. گفت به روی خودمان نیاوریم. انگارنهانگار اتفاقی افتاده است. چون در آن لحظه خودش متوجه نمیشود. میدانستم دیگران زیرچشمی مرا نگاه میکنند و یاد حالات من میافتند.
کاربر ۴۳۶۶۱۵۵
سعید و حمید آن وسط بندری میرقصیدند. بهمن در حلقهٔ ما گیر افتاده بود. میخندید و با شادی ما شاد بود و گاه برای دل نزار ما هم شده شانههایش را میلرزاند.
به من نگاه کرد. چشمان بادامیاش از شادی برق میزد. اشاره کرد همراهش برقصم. اشکهایم را پاک کردم. نمیخواستم این حال خوب را خراب کنم. الکی هر دو دستم را در هوا تکان دادم. فروزان از پشت کتفم را گرفت و هلم داد در آغوش بهمن. صدای کف و سوت به هوا رفت. بهمن آغوش باز کرد و من سر روی سینهاش گذاشتم. سعید و حمید هم آن وسط با دادوهوار شیطنت میکردند.
کاربر ۴۳۶۶۱۵۵
دوست دارُم خیلی
تو لیلی من مجنون تو شادی من دلخون
مبادا روزی مال کسی باشی
مبادا یک شب در هوسی باشی
کاربر ۴۳۶۶۱۵۵
نیمههای آبان بود شاید. زنگ زدند. در که باز شد، بعد از مدتها، برای اولین بار صدای شادی و خنده در خانهٔ فروزان پیچید. مادرشوهرم از شادی کِل میکشید. مادرم میخندید و کف میزد. سعید و حمید دور پاهای بهمن میچرخیدند. باورم نمیشد. چقدر لاغر شده بود! سیاه و قدبلندتر، با موهایی آشفته و ریش و سبیل بلند، دربوداغان. از شادی گریه میکردم و دورش میچرخیدم. همهٔ وجود بهمن خنده بود. ما دیوانهوار دست میزدیم و یکی میخواند:
واویلا لیلی ... واویلا لیلی ...
کاربر ۴۳۶۶۱۵۵
زندگیمان از صبح تا شب پای رادیو میگذشت. ۴ آبان خبر سقوط خرمشهر دوباره عزا و شیون را به خانهٔ فروزان آورد. شهر عزیزمان، بعد از سی و چهار روز مقاومت، سقوط کرده بود. هیچیک حال خوشی نداشتیم. میدانستیم دارونَدارمان به دست دشمن افتاده است. با این تصور که شبها عراقیها روی تخت و توی رختخوابهای ما میخوابند و با پوتینهای سنگین و کثیف در آشپزخانههای ما راه میروند و در یخچال را باز میکنند و در حمامهای ما دوش میگیرند حالمان بد میشد. دوباره افسرده و گوشهنشین شده بودم و همیشهگریان. به یاد آلبوم عکس عروسیام، که سیر ندیده بودمش، میافتادم و دلم کباب میشد؛ یا سرویس زمردم که فرصت نکرده بودم جایی پنهان کنم. فکر میکردم الان روی دست و گردن چه کسی است؟ حولهٔ حمام و لباس خواب و وسایل شخصیام کجاست؟ این فکرها مرا به مرز جنون میرساند.
کاربر ۴۳۶۶۱۵۵
یک روز، نزدیک صبح، درد شدیدی در کمرم پیچید. دلم طوری درد میکرد که نمیتوانستم راه بروم. همه خواب بودند. دستم را به دیوار گرفتم و به حالت مرگ خودم را رساندم دستشویی. از دیدن آن همه خون، که کاسهٔ توالت را پر کرد، ترسیدم. فکر کردم یعنی چه بلایی سرم آمده است. خون قطع نمیشد. درد بیطاقتم کرده بود. جان و رمق بلند شدن نداشتم. مادرم برای نماز بلند شده بود و میخواست وضو بگیرد. دستگیرهٔ در دستشویی را چند بار پایین و بالا کرد. طبق عادت در دستشویی را از داخل قفل کرده بودم. مادر، وقتی صدای نالههایم را شنید، نگران شد. پرسید: "نسرین تویی؟ چی شده؟!" نمیتوانستم تکان بخورم. مادر این بار فریاد زد: "نسرین، درو باز کن!" به گریه افتادم.
کاربر ۴۳۶۶۱۵۵
احمد برادرش را که به خاک میسپارد خواهرش، مژده، را خبر میکند و برای مژده تعریف میکند که وقتی میخواستم شهریار را خاک کنم چشمم افتاد به پاهایش؛ برادرم نه کفش داشت نه پاشنه. آنقدر که روی زمین کشیده بودمش کفشها از پایش کنده شده و پوست و گوشت هر دو پایش رفته و استخوانهایش بیرون زده بود. مژده با آیینه و شمعدان شهریار در خاکستون میدویده و کل میکشیده و میگفته: "مردم، عروسی داداشمه. داداشم و زنش عاشق این آیینهشمعدون بودن. ببینین چقدر قشنگان! ببینین عروس و دومادمون چه باسلیقهان. حالا من با اینا چه کار کنم؟ خونهٔ داداشم طاقچه نداره. اینا رو کجا بذارم؟!" اینها را مادرم تعریف میکرد و ما برای شهریار میسوختیم. مادرم با گریه میگفت: "ننه، شما شب عروسی شهریار نبودین. مو بودُم تا عاقد عقدشون کرد. ایی بچه با همو لباس دومادی رفت خرمشهر. هر چی گفتمش امشب عروسیته، بمون پیش زن جوونت، قبول نکرد. گفت مو باید برم یه سیلی بزنم در گوش ایی بعثیا و برگردم."
کاربر ۴۳۶۶۱۵۵
فروزان جیغ میکشید و گریه میکرد و خودش را میزد:
ــ تازهِ دامادِ شاخِ شمشاد توی خرمشهر شهید شده ... توی پلیسراه. تیر به مغزش خورده. توی بغل داداش احمدش جون داده. ای خدا ... پسرعموی خوشتیپم شهید شده ...
کاربر ۴۳۶۶۱۵۵
عمو دو تا دستمال کاغذی توی گوشهایش گذاشته بود و بدون توجه به گریهها و اعتراضهای ما جادهها را با سرعت طی میکرد.
کاربر ۴۳۶۶۱۵۵
مادرشوهرم همچنان غرغر میکرد: "اسیریِ چی؟ دلُم روشنه جنگ فردا پسفردا تموم میشه. مردا و پسرامون توی خرمشهر جلوی ایی ناکسا یِ میگیرن."
کاربر ۴۳۶۶۱۵۵
فردای آن روز مژده، دختر عموحسین، پرسانپرسان آمده بود و پیدایمان کرد. ساکی دستش بود. پرسیدیم: "اون چیه؟" گفت: "شمعدونای شهریاره. زنش رفت تهران، خونهٔ مادرش. شهرام و شهریار و احمد هم با آقام رفتن خرمشهر، بیمارستان. میترسم توی این بمبارونا آیینهشمعدونشون بشکنه. خیلی دوستش دارن. کلی توی تهران گشتهان تا پیداش کردهان. کاش منصوره با خودش برده بودش. شهریار سپردش به من.
کاربر ۴۳۶۶۱۵۵
کمی جلوتر آمبولانس را دیدیم. داشت میسوخت. آتش از کاپوت و پنجرهها و سقفش زبانه میکشید. آسفالت جاده گُلهبهگُله کنده بود و عبور ماشینها سخت و کُند شده بود. بالاخره، عمو پا گذاشت روی ترمز و ما از ماشین بیرون پریدیم. مردم دور آمبولانس جمع شده بودند تا اگر کسی آن تو است بیرون بیاورندش. میگفتند زنی در حال زایمان بوده و آمبولانس میرفته طرف بیمارستان طالقانی. زن تکهتکه و در دم شهید شده بود. آنهایی که از نزدیک حادثه را دیده بودند تعریف میکردند زن بیچاره شکمش پاره شده و نوزاد از شکمش درآمده و پرت شده روی آسفالت جاده. طفلی نوزاد زنده بوده و گریه میکرده. فقط چند دقیقه در این دنیا بوده؛ شاید چند ثانیه! و روی آسفالت داغ جاده جان داده بود.
کاربر ۴۳۶۶۱۵۵
ماشینهای عادی هم بیشتر از ظرفیتشان مسافر سوار کرده بودند. حتی در صندوقعقب هم آدم نشسته بود.
کاربر ۴۳۶۶۱۵۵
زَنا جمع شدهان توی مسجد جامع و بیمارستانا. واقعاً کمک میکنن. از مجروحا پرستاری میکنن. لباسای خونی یِ میشورن. غذا میپزن. والله ناز شستشون!"
کاربر ۴۳۶۶۱۵۵
حجم
۱٫۱ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۴۰۴ صفحه
حجم
۱٫۱ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۴۰۴ صفحه
قیمت:
۱۶۱,۰۰۰
۸۰,۵۰۰۵۰%
تومان