بریدههایی از کتاب ساجی
۴٫۳
(۶۳)
بعد از مدتی استفاده از فلاسک عاشق این بودم که چوب پنبهٔ در آن را بردارم و بو کنم. بوی چوب و چای مانده معرکه بود.
کاربر ۴۳۶۶۱۵۵
مُو از چوب خِرُم تنبک میسازُم
خودُم مطرب میشُم به خرُم مینازُم
همه دست میزدیم و میخواندیم:
خر مو دو سه روزه یونجه نخورده
خر مو پس چرا نمرده
علیرضا ادامه میداد:
مو از پای خِرُم هاون میسازُم
خودُم مسگر میشُم به خرُم مینازُم
همه دست میزدیم و میخواندیم:
خر مو دو سه روزه یونجه نخورده
خر مو پس چرا نمرده
کاربر ۴۳۶۶۱۵۵
شامه شامه نمیشامه خار تو پامه نمیشامه
وُلک درش بیار نمیشامه
کاربر ۴۳۶۶۱۵۵
بعدازظهرها، که همه میخوابیدند، بهمن یک مشت آتوآشغال و چوب ریز برمیداشت و میرفت بالای سر رعنا و دور از چشم بقیه و با حوصله آنها را فرومیکرد لابهلای موهای او. گاهی من بیدار بودم و او را نگاه میکردم. میگفت: "صدات درنیاد! هر چی میگم بگو چشم." میگفتم: "میگم. به رعنا میگم." میگفت: "اگه بگی، میکشمت. بگو چَشم زشتو." میدانستم اگر به حرفش گوش ندهم، تلافی میکند؛ یا موهایم را میکشید یا میانداختم توی آب یا مجبورم میکرد توی آفتاب داغ تابستان پابرهنه و یکپایی روی آسفالت راه بروم. وقتی اخم میکرد و جدّی میشد، از او میترسیدم. رعنا که بیدار میشد، چوبها همانطور لای موهای مجعدش میماند. حتی راه که میرفت آتوآشغالها نمیافتادند. بهمن پشت سرش راه میافتاد و غشغش میخندید و میگفت: "بع ... بع ..."
کاربر ۴۳۶۶۱۵۵
کاسه را در حبانه فروکردم و آبش را سرکشیدم. چه آب گوارایی! مثل آب چشمه و قنات خنک بود. یکدفعه صدای حمید درآمد:
ــ آی نَنین با کاسه آب مُقُلی. بذار به ساغل بِگُم.
کاربر ۴۳۶۶۱۵۵
"سکینه جان، دختر قشنگم، تو امید و آرزوی من هستی. اگر مُردم، ناامید نشو. من به دیدار خواهرهایت به بهشت میروم. خوشحال باش و با شادی به زندگیات ادامه بده!" بعد او را به سینهٔ خود میفشارد و میبوسد و میگوید: "عزیزم، نور چشمم، همهٔ کسم، مراقب خودت باش. تو دختر قوی و شجاعی هستی. باید زنده بمانی و مواظب پدرت باشی. مقاوم باش و پدرت را پیدا کن. وقتی او را دیدی، سلام مرا به او برسان و بگو که دوستش داشتم و چشمبهراه آمدنش بودم. امیدوارم زندگی شادی کنار هم داشته باشید؛ همانطور که من کنار خواهرهایت شاد خواهم بود."
کاربر ۴۳۶۶۱۵۵
ایمان دارم او قصهنویس این زندگی است و قصهٔ زندگی من و مادرم را با این همه حادثه طوری به هم بافته که هیچ قصهپردازی توان نوشتنش را ندارد.
کاربر ۴۳۶۶۱۵۵
حالا که نیست حفرهای بزرگ در زندگیام ایجاد شده و هر روز گشادتر و تاریکتر میشود؛ حفرهٔ دلتنگی، حفرهای که عشق مادرم ته آن افتاده است.
کاربر ۴۳۶۶۱۵۵
فقط یک چیز هنوز برایم شیرین و جذاب بود؛ دیدن وقت و بیوقت بهمن، که یکدفعه قد کشیده و لاغر شده بود و شده بود جزء یکی از پسرهای خوشتیپ و خوشپوش آبادان. تنها چیزی که از دنیای قبل برایم مانده بود عشق پسرعموی قدبلندم بود که تا میدیدمش مثل قبلها نفسم میگرفت و قلبم شروع میکرد به کوبیدن و دلم میخواست هیچوقت از خانهٔ ما نرود. بهمن گاهی با فولکس قدیمی عمو همراه رؤیا و میترا و رعنا میآمد دنبال ما و با نغمه و سعید و حمید میرفتیم باشگاه اَنِکس آبادان شام میخوردیم یا میرفتیم سینما نفت فیلم میدیدیم و لب شط فلافل و سمبوسه میخوردیم. اما بهمن، که دیگر مرد شده بود، مثل سابق سربهسرم نمیگذاشت. با من سرسنگین شده بود و حرصم را درمیآورد. خونسردی و کمتوجهی بهمن باعث تشدید غصهها و افسردگیام میشد.
Soleimani
تا آن روز مرگ کسی را ندیده بودم. اولینبار بود به جنتآباد میرفتم. آن روز به نظرم همهجا سیاه و تاریک بود. از قبرستان بدم میآمد. تنها صدایی که میشنیدم صدای جیغ و گریه و مویه و ناله بود. نمیتوانستم تصور کنم چطور میشود پدر به آن مهربانی، پدر به آن خوشتیپی را بشود گذاشت توی گودال تنگ و تاریک قبر و بیلبیل خاک رویش ریخت. نمیدانم از ترس بود یا چیز دیگر که بدنم میلرزید. درک این حادثه برایم سخت بود. آن روز همهٔ شادیها و شیطنتها و بازیگوشیهایم کنار قبر پدر مدفون شد. فکر کردم تا دنیا دنیاست نه دیگر بازی خواهم کرد، نه خواهم دوید، نه سرخوشانه خواهم خندید.
Soleimani
حجم
۱٫۱ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۴۰۴ صفحه
حجم
۱٫۱ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۴۰۴ صفحه
قیمت:
۱۶۱,۰۰۰
۱۱۲,۷۰۰۳۰%
تومان