بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب وصیت ها | طاقچه
تصویر جلد کتاب وصیت ها

بریده‌هایی از کتاب وصیت ها

امتیاز:
۴.۳از ۱۲ رأی
۴٫۳
(۱۲)
خیابان‌ها همه در صلح و صفا، همه منظم و مرتب؛ اما زیر این پوسته آرام و فریبنده، لرزشی مثل ارتعاش خطوط فشارقوی در حال شکل‌گیری است
mina3062
آدم باورش نمی‌شود که در غیاب افرادِ دیگر ذهن چقدر زود ملالت‌بار می‌شود. انسانِ تنها انسان کامل نیست: ما در ارتباط با دیگران انسان می‌شویم.
mina3062
چهره عوض کردن چقدر سریع اتفاق می‌افتد: مثل تراش خوردن چوب و شکل یافتنش.
mina3062
کتابی روی میز بود. با خودم گفتم آن روز آن‌قدر کارهای ممنوعه انجام داده‌ام که برای آن یکی هم آماده‌ام. به سمت میز رفتم و به کتاب زل زدم. یعنی تویش چه بود که این‌قدر برای دخترهایی چون من خطرناک بود؟ این‌قدر خانمان‌سوز؟ و این‌چنین ویرانگر؟
mina3062
ازدواج: صدای فلزی خفه‌ای داشت، درست مثل دری فلزی که با صدایی مختصر بسته شود.
mina3062
صدها عکس. این‌جور بچه‌ها حتی نمی‌توانستند با خیال راحت آروغ بزنند و مدام یک آدم‌بزرگ دوربینش را به سمتشان نشانه می‌رفت و به‌شان می‌گفت که دوباره آروغ بزنند ــ انگار دو بار زندگی می‌کردند، یک بار در واقعیت و یک بار جلو دوربین و توی عکس.
mina3062
وقتی آدم اولین قدم را برمی‌دارد، باید برای نجات از عواقبِ قدمی که برداشته قدم بعدی را هم بردارد. در روزگاری مثل روزگار ما، دو مسیر بیشتر پیش روی آدم نیست: سربالایی یا سرنگونی.
mina3062
اما تازه بعدها به‌ش فکر کردم: ایوب چطور اجازه داد که خدا او را با تعدادی بچه جدید گول بزند و از او انتظار داشته باشد طوری وانمود کند که انگار بچه‌های قبلی هیچ اهمیتی ندارند؟
mina3062
گیلیاد زیر پوسته تظاهر به پاکدامنی و خلوص در حال پوسیدن بود.
zari
این حال جرم واقعی فرشته مربوط به لیموها نبود: او به دریافت رشوه از روز مه و کمک به فرار موفقیت‌آمیز چندین ندیمه از مرزهای مختلف متهم شده بود. اما فرمانده‌ها نمی‌خواستند این واقعیت عمومی شود: باعث می‌شد مردم فکرهایی کنند. خط مشی رسمی حکومت این بود که هیچ فرشته‌ای فاسد نیست، و صدالبته هیچ ندیمه‌ای هم فرار نمی‌کند؛ چون آخر چرا باید بخواهند اعلام کنند که قلمرو خدا در حال سقوط به قهقراست؟
zari
این‌جا توی گیلیاد شهادت چهار شاهد زن بالغ با یک مرد برابری می‌کند.
zari
آدم همه چیز را می‌ریزد توی خودش، تا این‌که سختی‌ها را پشت سر می‌گذارد. بعد، وقتی به امنیت می‌رسد، می‌تواند تمام اشک‌هایی را که برای ریختنشان وقت نداشته جاری کند.
zari
من گریه نکردم. گریه‌هایم را کرده بودم. واقعیت این بود که آن‌ها شکم کریستال را پاره کرده بودند تا بچه را بیرون بیاورند و این‌طوری او را کشته بودند. انتخاب خودش این نبود. خودش داوطلب نشده بود که با شکوه و عزت زنانه بمیرد یا به الگویی درخشان تبدیل شود، اما هیچ‌کس به چنین چیزی اشاره نکرد.
zari
اما خدا انگار علاقه خاصی به خون داشت، این را از سروده‌های کتاب مقدس که برایمان می‌خواندند فهمیده بودیم: خون، تطهیر، خون بیشتر، تطهیر بیشتر، خون برای تطهیر ناپاکی‌ها جاری می‌شد، البته نبایست دستمان به خون آلوده می‌شد. خون نجس بود، مخصوصاً اگر از بدن دخترها جاری می‌شد، اما خدا دوست داشت در قربانگاه‌هایش خون ریخته شود. البته عمه استی گفته بود که خدا از این یک مورد صرف نظر کرده و به جایش به میوه و سبزیجات و تحمل رنج‌های پنهانی و اعمال نیکو راضی شده.
zari
واقعیت این است که توی گیلیاد مثل هر جای دیگری خیلی از بچه‌ها را عاشقانه دوست داشتند و ازشان مراقبت می‌کردند، و مثل هر جای دیگر خیلی از آدم‌بزرگ‌های گیلیاد هم مهربان بودند، اگرچه بری از خطا نبودند.
zari
هرجا که خلأ باشد، ذهن پرش می‌کند. ترس هم همیشه تا جایی خالی پیدا می‌کند سروکله‌اش پیدا می‌شود، کنجکاوی هم.
mina3062
کلاه لبه‌دار آفتابگیر سفیدی هم کنار پیراهن بود که گفتند فقط موقع بیرون رفتن باید بگذارم سرم. گفتند توی مکان‌های سربسته در صورتی که مردی نباشد می‌توان موها را نپوشاند، چون مردها به موی زن‌ها حس خاصی دارند، باعث می‌شود کنترلشان را از دست بدهند. و موهای من که به خاطر رنگ سبزش خیلی تحریک‌کننده بود.
شمس و مولانا
خدا انگار علاقه خاصی به خون داشت، این را از سروده‌های کتاب مقدس که برایمان می‌خواندند فهمیده بودیم: خون، تطهیر، خون بیشتر، تطهیر بیشتر، خون برای تطهیر ناپاکی‌ها جاری می‌شد، البته نبایست دستمان به خون آلوده می‌شد. خون نجس بود، مخصوصاً اگر از بدن دخترها جاری می‌شد، اما خدا دوست داشت در قربانگاه‌هایش خون ریخته شود. البته عمه استی گفته بود که خدا از این یک مورد صرف نظر کرده و به جایش به میوه و سبزیجات و تحمل رنج‌های پنهانی و اعمال نیکو راضی شده.
شمس و مولانا
به قول عمه ویدالا، که به ما دینی درس می‌داد، زن‌ها مغزهای کوچک‌تری دارند و نمی‌توانند به موضوعات بزرگ فکر کنند. عمه استی که هنرهای دستی یادمان می‌داد می‌گفت به این می‌ماند که بخواهی به گربه قلاب‌بافی یاد بدهی. این را که می‌گفت می‌زدیم زیر خنده، چون خیلی مسخره بود! آخر گربه‌ها که حتی انگشت هم ندارند! پس مردها چیزی توی مغزشان دارند که به انگشت می‌ماند، یک جور انگشت که دخترها ندارند.
شمس و مولانا
به قول عمه ویدالا، که به ما دینی درس می‌داد، زن‌ها مغزهای کوچک‌تری دارند و نمی‌توانند به موضوعات بزرگ فکر کنند. عمه استی که هنرهای دستی یادمان می‌داد می‌گفت به این می‌ماند که بخواهی به گربه قلاب‌بافی یاد بدهی. این را که می‌گفت می‌زدیم زیر خنده، چون خیلی مسخره بود! آخر گربه‌ها که حتی انگشت هم ندارند! پس مردها چیزی توی مغزشان دارند که به انگشت می‌ماند، یک جور انگشت که دخترها ندارند.
شمس و مولانا

حجم

۳۸۲٫۸ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۴۸۰ صفحه

حجم

۳۸۲٫۸ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۴۸۰ صفحه

قیمت:
۹۵,۰۰۰
تومان
صفحه قبل
۱
۲صفحه بعد