بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب داستان بریده بریده | صفحه ۲ | طاقچه
تصویر جلد کتاب داستان بریده بریده

بریده‌هایی از کتاب داستان بریده بریده

دسته‌بندی:
امتیاز:
۳.۸از ۱۸۳ رأی
۳٫۸
(۱۸۳)
گفت: این، سر فرزند دختر محمد، پیغمبر مسلمون‌هاست! مرد، این رو گفت و سپس از سُوِیدای دل آهی کشید و درحالی‌که روی سر خَم شده بود و اشک می‌ریخت گفت: افسوس و هزار افسوس که جدّت محمد رو پیدا نکردم تا بهش ایمان بیارم و مسلمون بشم! ای صاحب سر بریده! افسوس که تا زنده بودی پیدات نکردم تا به دست خودت مسلمون بشم و برات بجنگم! بقیهٔ یهودی‌ها که از گفته‌های صاحب مهمانسرا، کلافه و عصبانی شده بودند چپ‌چپ بهش نگاه می‌کردند. یکی‌شون با عصبانیت گفت: معلومه که چی داری می‌گی؟! این چرت‌وپرت‌ها چیه که بلغور می‌کنی؟! اما مرد، بی‌توجه به اعتراض هم‌کیشانش، همون طوری که اشک از گوشهٔ دیدگانش جاری بود خطاب به سر ادامه داد: نمی‌دونم اگه الان مسلمون بشم فردای قیامت شفاعتم می‌کنی یا نه؟! ناگهان سر بریده به ارادهٔ پروردگار به حرف اومد و این جمله رو سه بار تکرار کرد: اگه اسلام بیاری فردای قیامت خودم شفاعتت می‌کنم! این‌جا بود که مرد یهودی به‌همراه سایر یهودی‌ها درجا مسلمون شدند!
🍃🌷🍃
تا سه هفته هر سنگی رو که از زمین برمی‌داشتی از زیرش خون بالا می‌زده! توی صحن بیت‌المقدّس هم همین طور. هر سنگی رو که از زمین برمی‌داشتی می‌دیدی که از زیرش خون می‌زنه بالا.
🍃🌷🍃
یزید به من دستور داده که برای گرامیداشتِ شما کوفی‌ها چهار هزار سکهٔ طلا و دویست‌هزار سکهٔ نقره بینِ شما تقسیم کنم. شماها هم معرفت به خرج بدید و برای جنگ با دشمنِ خلیفه یعنی حسین‌بن‌علی آماده بشید. ابن‌زیاد بعد از گفتن این حرف‌ها به کیسه‌های طلا و نقره که پایین منبر روی هم چیده شده بود اشاره کرد و ادامه داد: رؤسای طوایف کوفه! بیایید جلو! بیایید و سهم طایفهٔ خودتون رو از این پول‌ها بگیرید و ببرید. این حقّ شماست. ابن‌زیاد دستور داد تا پول‌هایی رو که وعده‌اش رو داده بود همون جا بین بزرگانِ طوایف کوفه تقسیم کنند. برق سکه‌های سیم و زر چشم‌های مردم رو بدجوری گرفته بود. اهالی کوفه پشتِ‌سرِهم توی صف ایستاده بودند تا سهم خود رو از بزرگِ قبیله بگیرند. بعد از اینکه سکه‌های طلا و نقره تقسیم شد و به دهنِ کوفی‌ها مزّه کرد، طولی نکشید که مردهای کوفی از توی سوراخ‌سُنبه‌های خونه‌هاشون برای جنگ با امام خارج شدند.
🍃🌷🍃
دلسوزی‌های بی‌مورد و عجیبِ تو من رو یاد حکایتی از زمان پیغمبر می‌اندازه! حُر با کنجکاوی پرسید: کدوم حکایت؟ حضرت گفت: یادمه که اوایل اسلام یکی از اهالی مدینه از قبیلهٔ اوس می‌خواست به یاری پیغمبر بره که پسرعموش جلوش رو گرفت و برای اینکه اون رو از این کار پشیمون کنه بهش گفت: کجا داری می‌ری مرد حسابی؟! می‌گیرن می‌کُشَنِت. مردِ اُوسی در جواب دلسوزی‌های نابه‌جای پسرعمو گفت: من به یاری پیغمبرخدا می‌رم. مرگ برای مسلمونی که نیّت دُرستی داره و توی راهِ آدم‌های صالح، جان‌فشانی می‌کنه اصلاً ننگ‌وعار نیست. توی این مبارزه اگه زنده موندم که هیچ! اگه هم کشته شدم مطمئن باش که بعدها بابت این کارم کسی سرزنشم نمی‌کنه. اما اگه آدم به هر قیمتی بخواد زنده بمونه شک نکن که خوار می‌شه و همه او رو سرزنش می‌کنند!
🍃🌷🍃
هوا دیگه تاریک شده بود. پیکرهای پاک و بی‌جان این سه مرد بزرگ، تویِ شهر نامردها بدون غسل و کفن، کنار زباله‌ها افتاده بود. کسی جرأت نداشت که اون‌ها رو دفن کنه. همسر میثم‌تمّار که شوهرش، میثم به جرم علی‌دوستی توی زندان کوفه بود، تحمل دیدن این صحنه رو نداشت. نقشه‌ای توی ذهنش بود. شبانه به دیدار همسر داغدار هانی رفت و نقشه‌ای رو با او درمیون گذاشت. دوتایی، نصف شبی وقتی که همه خواب بودند به کمک یه گاری، هر سه پیکر رو برداشتند و با خودشون بردند و اطراف مسجد کوفه دفنشون کردند.
🍃🌷🍃
دیگه این آدم، اون آدمِ عافیت‌طلبِ قبلی نبود که یکی به میخ بزنه و یکی به نعل. رنگ‌وبوی خدایی گرفته بود. برگزیده شده بود. حقیقتاً حال‌وهواش عوض شده بود. در احوال این آدم هرچی لابه‌لای کِتاب‌ها دست‌وپا بِزنی، عمراً بتونی چیزی پیدا کنی و بفهمی که صفر تا صدِ آدم‌شدن رو چطوری تونست توی این زمان کوتاه با این سرعتِ بالا طی کنه. ابوشعثا به‌سرعت نور، خودش رو به قُلّهٔ یقین رسوند. این، از عجایب مدرسهٔ کربلاست! نهایتاً هم در رکاب فرزند پیامبر به شهادت رسید.
طلائی
ابن‌حَجّاج که دریده‌تر و بی‌حیاتر از عبدالله بود به حضرت نگاهی انداخت و گفت: حسین! آب فرات رو می‌بینی چه گواراست؟! سگ‌های بیابان و خَرهای روستا و خوکان در بینِ نخلستان‌ها از این آب، سیراب می‌شند اما به خدا سوگند که جُرعه‌ای از اون رو به تو نخواهیم داد تا که از آبِ جهنّم سیراب بشی!! شنیدن این حرف‌ها برای آقای جوانان بهشت، ناگوارتر از تحمل تشنگیِ زن‌وبچه بود اما چه می‌شد کرد؟! مردم باید امتحان می‌شدند.
طلائی
مسلم که خون زیادی ازش رفته بود زیر لب زمزمه کرد: خدایا! عطش، بی‌تابم کرده! ابن‌اشعث این حرف رو از مسلم شنید و رو کرد به سربازهاش و گفت: وای به شماها! این براتون ننگ و عاره که توی نبرد با یک نفر این‌جوری، ناتوان و درمانده شدید. همه با هم به مسلم حمله کنید!
هدی✌
ای پسر عزیزم! مبادا به کسی که در برابر تو، هیچ یاوری جز خدا نداره ظلم کنی! در راه حق، شکیبایی کن، هرچند که تلخ باشه! ای پسر عزیزم! دعایی رو می‌خوام بهت یاد بدم که از مادرم فاطمۀ‌زهرا آموختم. مادرم این دعا رو از پدرش، رسول‌خدا و پیامبر از جبرئیل یاد گرفته. این دعا در برآوردن خواسته‌های تو و برطرف‌ساختن نگرانی و اندوه از پیشامدهای روزگار بسیار مؤثره! هروقت که توی گرفتاری قرار گرفتی یه خلوتی با خدا داشته باش و بگو: خدایا به حقّ یاسین و قرآن حکیم و به حقّ طاها و قرآن عظیم! ای که بر حاجت‌های درخواست‌کنندگان توانایی! ای که از درون همه آگاهی! ای که رنج جان‌ها رو می‌زدایی! ای که غم گرفتاران رو می‌گشایی! ای که بر پیرمرد فرتوت، رحم می‌کنی! ای روزی‌رسان کودک خردسال! بر محمّد و خاندان محمّد، درود فرست و برایم چنین‌وچنان کن. سپس خواستهٔ خودت رو از خدا بخواه!
fatima_eb
حتی آدمی مثل شَبث‌بن‌رِبعی که از فرماندهان حاضر در کربلا بود بعدها می‌گفته: آیا تعجب نمی‌کنید که ما همراه علی‌بن‌ابی‌طالب و پس از او همراه پسرش حسن، پنج سال با خاندان ابوسفیان جنگیدیم و اون‌وقت به پسرش حسین که بهترین فرد روی زمین بود همراه خاندان معاویه و پسر سمیّهٔ زناکار به او تاختیم و با او جنگیدیم؟!! عجب گمراهی بزرگی؟!!
کاربر ۲۷۳۱۴۴۴
اما چه فایده! همیشه این‌جور نیست که ماهی رو هروقت از آب بگیری تازه باشه! بعضی کارها رو باید به‌وقتش انجام داد. عینهو بعضی عبادت‌ها که قضا نداره!
کاربر ۲۷۳۱۴۴۴
اون‌جایی که باید می‌فهمیدم نفهمیدم و به بی‌راهه رفتم. از بخت و اقبالِ بدم وقتی حقیقت رو فهمیدم که خورشید بر نیزه بود. شرطِ عشق، جنونه! اینکه می‌بینی من الان این‌جا هستم چون مجنون نبودم.
erfan
یزید که از آدم‌های بی‌مایه‌ای چون عبدالله‌بن‌عمر واهمه‌ای نداشت در جوابِ نامهٔ فرزند خلیفهٔ دوم با نیش‌وکنایه‌ای پرمغز و معنادار نوشت: ما برای حفظ تاج‌وتخت با حسین جنگیدیم. برای قصرها، فرش‌ها و بالش‌هایی که در اون قصرها چیده‌ایم جنگیدیم. اگه حق با ما بود که برای حقّ خود جنگیدیم و اگر حق با حسین بود که پدرت عمربن‌خطّاب، پیش از ما، نخستین کسی بود که بنای این کار رو گذاشت و حقّ اهل حق رو زیرپا گذاشت!
noora
زیدبن‌اَرقم که تازه از قصر کوفه به دم مغازه‌اش برگشته بود و دلش حسابی از ابن‌زیاد و کارهاش، خون بود خودش می‌گه که دم حُجره نشسته بودم که چشمم افتاد به سر حسین که بر بالای نیزه بود. با همین گوش‌هام شنیدم که سر حسین، بالای نیزه، آیهٔ نهم سورهٔ کهف رو می‌خوند: آیا گمان کردی اصحاب کهف و رقیم از آیات عجیب ما بودند؟! مو به تنم سیخ شد. ناخودآگاه فریاد زدم به خدا سوگند که قرآن خوندن تو بر بالای نیزه از ماجرای اصحاب کهف و رقیم شگفت‌آورتر هست! دم‌دمای ظهر بود که سر امام رو به شاخهٔ خشک یه درخت خرما آویزون کردند! عجیبه که حتی سر حسین بر بالای اون شاخه هم قرآن می‌خوند. اما افسوس که این نشونه‌ها و معجزات الهی جز به گمراهی کوفی‌ها اضافه نکرد. به قول معروف که می‌گه گوش اگر گوش تو و ناله اگر نالهٔ من، آنچه البته به جایی نرسد فریاد است! سر حضرت بر بالای شاخهٔ خشک درخت خرما، آیهٔ دویست‌وبیست‌وهفت سورهٔ شُعرا رو زمزمه می‌کرد که به زودی ستمکارها خواهند فهمید که به کجا برمی‌گردند!
🍃🌷🍃
با دستور شمر تعدادی سواره‌نظام و تیرانداز به صفوف نماز حمله کردند. وسط‌های نماز بود که تیری به‌سمت حضرت رها شد. سعیدبن‌عبداللّه‌حنفی بدون اینکه به چپ‌وراست، جاخالی بده سینه‌اش رو سپر بلای امام کرد و نهایتاً بعد از اصابت سیزده تیر بر پیکرش به روی زمین افتاد. سعید توی اون لحظات سخت با خودش زمزمه می‌کرد و می‌گفت: خدایا! این کوفی‌ها رو عینهو قوم عاد و ثمود لعنتشون کن! خدایا الساعه سلام من رو به پیغمبرت برسون و بهش بگو که فلانی همه دردها و رنج‌ها رو تحمل کرد تا با دفاع از فرزندت حسین، تو رو خشنود کنه! سعید این رو گفت و درجا به شهادت رسید. با شهادت سعیدبن‌عبدالله کارِ زهیر هم پیچیده و سخت‌تر شد. بعد از تموم‌شدن نمازِ حضرت، زهیر به‌ناچار قبل از خوندن نماز ظهر با همون بدن مجروح پا به میدان نبرد گذاشت. زهیر با اون‌همه جراحتی که به پیکرش رسیده بود تونست نوزده نفر از کوفی‌های بی‌مُروّت رو راهیِ جهنم کنه. یزیدی‌ها از کشتن زهیر عاجز مونده بودند.
🍃🌷🍃
سفیر روم چند قدمی جلو اومد و با شجاعت ادامه داد: من از نوادگان داوود نبی هستم. بین من و جناب داوود، قرن‌ها فاصله افتاده. اما مسیحی‌ها خاک زیر پام رو برای تبرّک برمی‌دارند! چون که من از نسل داوود هستم. اما شما پسر دختر پیغمبرتون رو می‌کشید درحالی‌که بین او و پیغمبرتون فقط مادرش فاصله هست؟! این چه دینیه که شما دارید؟! یزید چیزی نگفت و ساکت شد.
کاربر ۳۲۰۳۷۲۰
مسلم، نماز مغرب رو غریبانه با سی نفر خوند! وقتی که دید فقط سی نفر وفادار براش باقی مونده، بلند شد که به محلهٔ کِنده بره تا شاید کِندی‌ها کمکش کنند. هنوز به درِ مسجد کوفه نرسیده بود که متوجه شد آدم‌هاش ده نفر شدند! از درِ مسجد کوفه که بیرون رفت هیچ‌کی پشتش نمونده بود!! نامردهای بی‌مروّت همگی در رفته بودند! به این‌ور و اون‌ور خودش نگاهی کرد. باور کردنی نبود. هیچ‌کی اون‌جا نمونده بود! هیچ‌کی! همه رفته بودند. حتی یه نفر هم نمونده بو
🍃🌷🍃
بُهت‌آور بود که کوفی‌ها برای غارتِ لباس‌هایی که به تن زن‌ها و دخترها بود حتی اون‌ها رو دنبال می‌کردند و باهاشون گلاویز می‌شدن و درگیری فیزیکی پیدا می‌کردند! گاهی موفق می‌شدند و بی‌شرمانه لباس از تن زن‌ها و دخترها در می‌اُوُردند! گاهی هم که موفق نمی‌شدند دست می‌انداختند و از سرِ زن‌ها چادر می‌کشیدند! این صحنه‌ها اِنقده زشت و چندش‌آور بود که ابن‌سعد دستور داد تا سربازها با چادر و لباس زن‌ها کاری نداشته نباشند.
طلائی
بَجدَل، هرچی حضرت رو وارسی کرد چیزی پیدا نکرد که ناگهان چشم‌های پلیدش افتاد به یک انگشتر توی انگشتان حضرت. انگشتر به‌خاطر خونی‌بودنِ انگشتان امام از دیدِ غارتگرها مخفی مونده بود. چشم‌های بَجدَل با دیدن انگشتر برقی زد. می‌ترسید که نکنه کسی متوجه انگشتر بشه! یواشکی دستش رو دراز کرد تا انگشتر رو از انگشت حضرت در بیاره. اما هرچی کلنجار رفت نشد. حیفش میومد از انگشتر بگذره! بَجدَل برای اینکه بتونه انگشتر رو راحت از انگشت حضرت در بیاره انگشت مبارک امام رو با خنجر تیزی قطع کرد!
طلائی
بریر این مرد شجاع‌دل، با اعتمادی که به خدا داشت نگاهی به یزیدبن‌مَعقِل انداخت و در ادامه گفت: من بریر هستم، یار وفادار حسین! یارانِ فداییِ حسین هنوز زنده هستند. جنابِ یزیدبن‌معقل! اگه شجاعتش رو داری بیا باهمدیگه مباهله کنیم تا دروغ‌گو پیشِ خدا و خلقِش رسوا بشه. بیا دوتایی دعا کنیم که توی این نبردِ تن‌به‌تن، هرکدوم از ما که باطل و گمراهه کشته بشه.
طلائی

حجم

۵۳۶٫۲ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۰

تعداد صفحه‌ها

۵۰۲ صفحه

حجم

۵۳۶٫۲ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۰

تعداد صفحه‌ها

۵۰۲ صفحه

قیمت:
۷۵,۰۰۰
۲۲,۵۰۰
۷۰%
تومان