بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب به کشتنش می ارزد | صفحه ۳ | طاقچه
تصویر جلد کتاب به کشتنش می ارزد

بریده‌هایی از کتاب به کشتنش می ارزد

مترجم:علی قانع
ویراستار:سارا بحری
دسته‌بندی:
امتیاز:
۳.۶از ۵۰ رأی
۳٫۶
(۵۰)
لی‌لی این رو یادت باشه که هر چیزی به تو ربط نداره.»
مهدی بهرامی
هم‌زمان با دومین تکان تقریباً شدید هواپیما و افتادن در چالهٔ هوایی نوشیدنی‌ام را تمام کردم، انگار سوار اتومبیلی بودم که با سرعت از بالای تپه‌ای سقوط کرده است. یک خانم در صندلی پشت سرم از ترس نفسش را با شدت بیرون داد و هم‌سفرم از خواب پرید، و با چشمان سبزش به من خیره شد. نمی‌دانم او از تکان‌های ناگهانی هواپیما غافل‌گیر شده بود یا از اینکه خودش را جمع‌شده در بازوی من می‌دید.
مهدی بهرامی
یکدفعه نفس عمیقی کشید و به سمت من چرخید. وقتی سرش را روی شانه‌ام گذاشت، برگشتم و رو برگرداندم. مدتی به همان حال ماندیم، حداقل یک ساعت. بازویم که زیر سرش بود شروع کرد به درد گرفتن، بعد بی‌حس شدن و خواب رفتن، انگار اصلاً وجود نداشت
مهدی بهرامی
هنوز اون‌قدری جوون و زیباست که می‌تونه به آدم‌های بی‌شماری آزار برسونه
مهدی بهرامی
هواپیما بلند شده بود و ما باهم در فضای موهوم یک سفر هوایی قرار داشتیم، مابین کشورها و در ارتفاعات پوشیده از برف و یخ به‌سرعت وحشتناکی اوج می‌گرفتیم، و در صندلی‌های نرم و راحت هواپیما فرو رفته بودیم.
مهدی بهرامی
گفتم: «فقط از روی کنجکاوی می‌پرسم. من می‌دونم چی توی این رابطه با خودم می‌آرم، ولی دقیقاً نمی‌دونم تو قراره چی بیاری؟ آشپزی بلدی؟» «آشپزی نمی‌کنم. دوخت‌ودوز بلد نیستم. فقط گردوخاک می‌کنم. حالا مطمئنی می‌خوای باهام ازدواج کنی؟» «باعث افتخارمه.»
مهدی بهرامی
سرش را عقب داد و توگلویی خندید. همان‌طوری که وقتی اولین‌بار دیدمش و داشت به چیزی که چاد می‌گفت می‌خندید، اما این‌بار از نزدیک، و حالتش مصنوعی به‌نظر نمی‌رسید. به چهره‌اش نگاه کردم و لذت بردم.
مهدی بهرامی
با دیدن میراندا چیزی در قفسهٔ سینه‌ام حس می‌کردم که که اذیتم می‌کرد، یک درک ناگهانی که زن‌هایی مثل او بیرون از مجله‌های کثیف و فیلم‌های هالیوود هم وجود داشتند، و اینکه، به‌احتمال‌قوی، او اینجا با کس دیگری بود.
مهدی بهرامی
میراندا خیلی راحت دروغ گفت. نمی‌دونم چطور یاد گرفت این‌طوری باشه. اما بعد که بهش فکر کردم و تمام چیزهایی رو که درمورد اون می‌دونستم بهش اضافه کردم؛ مثل رفتارهای متفاوتش در مقابل آدم‌های مختلف، تازه فهمیدم که اون کیه، یک دروغ‌گوی سبک‌مغز و کم‌مایه. حتی اختلال شخصیتی هم داره. نمی‌دونم چطور قبلاً این چیزها رو ندیده بودم.»
مهدی بهرامی
مثلاً زن تو، به‌نظر می‌رسه از اون نوع آدم‌ها باشه که به کشتنش می‌ارزه.»
مهدی بهرامی
ابروهایش را بالا داد و به‌نظر رسید قدری شوکه شد. گفت: «واقعاً این‌طوره؟» گفتم: «عین واقعیت. یادت رفته؟ غافل‌گیر نشو. بیشتر مردهایی که تو رو می‌بینند احتمالاً در عرض پنج دقیقه فکرهای بد می‌آد سراغشون.» «این واقعاً حقیقت داره؟» «آهان.» «مثلاً چقدر بد؟» «تو واقعاً نمی‌خوای بفهمی.» «ممکنه بتونم بفهمم.»
مهدی بهرامی
مادرم اصلاً این کتاب را دوست نداشت و معتقد بود آشغالی است که آن را به‌عنوان کتابی ادبی به مردم قالب کرده‌اند. همین توصیفش باعث شده بود دلم بخواهد این کتاب را بخوانم
مهدی بهرامی
بعد روی علف‌های نرم نزدیک درخت بید دراز کشیدم و دربارهٔ خانوادهٔ دیگرم رؤیاپردازی کردم. خانواده‌ای تخیلی با پدر و مادری خسته‌کننده، هفت خواهر و برادر، چهار پسر و سه دختر
مهدی بهرامی
ولی پدرم قول داد حتماً به فروشگاه سر می‌زند. اما مشخص بود که حتی قبل از آنکه صحبت‌هایمان تمام شود، قولش از یادش رفته است.
مهدی بهرامی
صدای خنده‌اش شبیه صدای موتور در حال خاموش شدن بود.
مهدی بهرامی
حالا که به عقب برمی‌گردم می‌بینم زیباتر از آن چیزی بود که فکر می‌کردم. یک نوع زیبایی اثیری و بی‌انتها، شبیه سوژه‌های نقاشی‌های دورهٔ رنسانس بود. خیلی با همسرم متفاوت بود. شبیه عکس روی جلد یک رمان عامه‌پسند دههٔ ۱۹۵۰.
مهدی بهرامی
او قدبلند بود و اندام فوق‌العاده زیبایی داشت و موهای بلند قهوه‌ای تیره که همیشه مشکی رنگ می‌کرد. موهایش را به‌عمد آشفته نگه می‌داشت، انگار تازه از رختخواب بیرون آمده است. پوست چهره‌اش بی‌عیب‌ونقص بود که نیازی به آرایش نداشت، گرچه هرگز بدون آرایش از خانه بیرون نمی‌آمد.
مهدی بهرامی
برنامه‌ای نداشتم که عاشق کسی بشوم، اصلاً مگر کسی می‌تواند برای عاشق شدن برنامه‌ریزی کند؟
n re
یک لحظه احساس مسخره‌ای داشتم، یک شوهر پارانوییدی که لباس مبدل پوشیده و جاسوسی زن و پیمانکارش را می‌کرد، ولی بعد از آنکه براد قطعهٔ چوبی را پایین گذاشت، دیدم که میراندا به‌طرف او رفت و مدام به خودم نهیب می‌زدم که دیگر نگاه کردن ندارد، ولی بااین‌حال حدود ده دقیقه همه‌چیز را تماشا می‌کردم. خودم را عقب کشیدم و نشستم. در مسیر برگشت کلاه بارانی‌ام را عقب دادم و بادگیرم را انداختم داخل یک گودال.
آلی
دیدم که میراندا به‌طرف او رفت و مدام به خودم نهیب می‌زدم که دیگر نگاه کردن ندارد، ولی بااین‌حال حدود ده دقیقه همه‌چیز را تماشا می‌کردم. خودم را عقب کشیدم و نشستم. در مسیر برگشت کلاه بارانی‌ام را عقب دادم و بادگیرم را انداختم داخل یک گودال.
آلی

حجم

۳۰۲٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۳۴۴ صفحه

حجم

۳۰۲٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۳۴۴ صفحه

قیمت:
۵۷,۵۰۰
۴۰,۲۵۰
۳۰%
تومان