«هیچچیزی بدتر از یک کتاب بد و یک پرواز طولانی با تأخیر نیست.»
n re
شاید هم دلم میخواست طعمهٔ دیگری پیدا کنم. باید به این حقیقت اعتراف کنم. کشتن آدمها برایم مثل زخمی بود که سالها بود آن را نخارانده بودم.
بهنوش
مکانی که برای یک نوشیدنی عصرگاهی انتخابش کرده بودیم، یک هتل نیز بود. از همانجا میتوانستم حضور تختخوابهای خالی در طبقهٔ بالای هتل را بهخوبی حس کنم.
مهدی بهرامی
«ازدواج کردید؟»
«نه. شما چطور؟»
در همان حال که این حرف را میزد، با نگاهش دنبال حلقه در انگشت دست چپم میگشت.
گفتم: «متأسفانه بله.»
مهدی بهرامی
بالای سنگ قبر، جمجهٔ بالداری بود و نوشتهای که روی آن عبارت «در اندیشهٔ مرگ باش» به چشم میخورد. همانطور که خم شده بودم، نوشتههای روی سنگ قبر را میخواندم و به این فکر میکردم که زندگی کوتاه و سخت مینوت چطور گذشته است. حقیقت این بود که این مسئله دیگر هیچ اهمیتی نداشت. او مرده بود، همهٔ کسانی هم که او را میشناختند مرده بودند. شاید شوهرش او را با بالشی خفه کرده بود تا به رنج و عذابش پایان دهد. شاید هم به رنج و عذاب خودش. اما شوهرش هم مدت زیادی بود که مرده بود.
مهدی بهرامی
پاکت سیگار مارلبوروی قرمزش را از جیب ژاکتش بیرون آورد. کبریت کشید، دو دستش را دور سیگار گرفت و روشنش کرد، بااینکه بادی هم در کار نبود.
مهدی بهرامی
فعلاً مسئلهٔ رابطهاش با زنم کنار رفته بود، و کشف کردم بههیچوجه از براد خوشم نمیآید. او یک مشروبخور خودخواه بود که احتمالاً هرچه سنش بیشتر میشد، خودخواهتر و الکلیتر میشد.
مهدی بهرامی
من یکی از معدود انسانهای اواخر دههٔ ۱۹۹۰ هستم که قبل از ترکیدن حباب بورس، بارم را بستم و پولم را از بازار سهام بیرون کشیدم.
n re
وقتی یک طلاق اتفاق میافتد تمام خانواده درگیر میشوند و باعث میشود آنها بهمرور در مکانهای جغرافیایی مختلفی پراکنده شوند.
n re
مجبور نیستند کسی رو دوست داشته باشند که اهل نیرینگ و فریب باشه.
n re