تا اواسط قرن نوزدهم، تدریس ادبیات هنوز بر فن بلاغت (ریطوریقا) استوار بود (میآموختیم چگونه بنویسیم)، و تازه پس از آن بود که بر تاریخ ادبیات متمرکز شد (یاد میگرفتیم چگونه بخوانیم).
محمد
پس جای تعجب نیست که دبیرستانیها یاد میگیرند ادبیات هیچ نسبتی با بقیهٔ جهان ندارد و فقط روابط متقابل عناصر درونی اثر را بررسی میکند. این موضوع بیتردید سهمی بسزا در بیعلاقگی روزافزون دانشآموزان به رشتهٔ ادبیات داشته است. طی چند دهه، تعداد دانشآموزانی که رشتهٔ ادبی را انتخاب میکنند از ۳۳ درصد به ۱۰ درصد کاهش یافته است! بهراستی چرا باید ادبیات خواند وقتی ادبیات همهٔ توش وتوانش را مصروف تشریح روشهای لازم برای تحلیل ادبی میکند؟ دانشجویان ادبیات، در پایان مسیر، مقابل دوراهی دردناکی قرار میگیرند: یا استاد شوند و یا به خیل بیکاران بپیوندند.
محمد
خوانندهٔ غیرحرفهای امروز، مثل گذشته، عمومآ آثار ادبی را نه به قصد تسلط بیشتر بر یک روش خوانش میخواند و نه به هدف استخراج اطلاعاتی در باب جامعهای که آثار در آن تولید شدهاند، بلکه او آثار را میخواند تا معنایی را در آنها بازیابد و به لطف آن انسان و جهان را بهتر بشناسد و زیباییای را کشف کند که وجودش را غنا میبخشد و ابزاری میشود برای شناخت بهتر خویش. شناخت ادبیات غایتی فینفسه نیست، بلکه یکی از شاهراههایی است که به کمال فرد میانجامد. مسیری که امروز تدریس ادبیات در آن گام برمیدارد از این افق روی گردانده است
محمد
ادبیات به ما امکان میدهد با دیگران تعاملی نامحدود داشته باشیم و نتیجتآ بر غنایمان میافزاید. احساساتی بیبدیل برایمان به ارمغان میآورد که دنیای واقعیمان را پرمعناتر و زیباتر میکند. ادبیات نه یک سرگرمی ساده است و نه تفریحی مختص فضلا؛ فرصتی است پیش روی همگان تا رسالت انسانیشان را بهتر و شایستهتر محقق کنند.
محمد