بریدههایی از کتاب پدر، عشق و پسر
۴٫۷
(۲۲۹)
و در این میانه، زینب، حکایتی دیگر بود. در آن بیابانی که قدم از قدم نمیشد برداشت، در آن کربلای آتشناک، زینب به اندازة تمام عمرش پیاده راه رفت و حرفی از عطش نزد؛ کلامی از تشنگی نگفت.
غریب بود این زن! اگر زنی میخواست با آن حجاب تمام و کمال که گرمای مضاعف را دامن میزد، در زیر آن آفتاب نیزهوار، دمی بنشیند، دوام نمیآورد.
این زن چقدر راه رفت، چقدر دوید، چقدر هروله کرد، چقدر گریست، چقدر فریاد زد، چقدر جنازه بر دوش کشید، چقدر بچه در آغوش گرفت. چقدر زمین خورد، چقدر فرا رفت و چقدر فرود آمد... اما... اما... خم به ابرو نیاورد.
کجایی بود این زن؟ چه صولتی! چه جبروتی! چه فخری! چه فخامتی! چه شکوهی! چه عظمتی!
ftmz_hd
چه گمان باطلی! عباس یک عمر زیسته بود تا در رکاب حسین بمیرد. یک عمر جانش را سر دست گرفته بود تا به کربلای حسین بیاورد. حالا دشمن، نسب «امّالبنین» را بهانه کرده بود تا از مسیر قبیله بنیکلاب، خودش را به ماه بنیهاشم برساند. پیشنهاد امان به علیاکبرت نیز، اگر نه بیشتر، به همین اندازه ابلهانه بود.
کور خوانده بود دشمن و در جهل مرکب دست و پا میزد.
قلب را از سینه جدا ساختن، چشم و بینایی را دوتا دیدن، و نور را از خورشید، مجزّا تلقی کردن چقدر احمقانه است!
mmz_133
یادت هست وقتی علیاکبر به دنیا آمد، چند نفر با دیدنش بیاختیار تو را آمنه صدا زدند و علی را محمد؟!
شَهیدھ
حسین سر به آسمان بلند کرد و گفت: «شاهد باش خدای من! جوانی را به میدان میفرستم که شبیهترین خلق به پیامبر توست در صورت، در سیرت، در کردار، در گفتار و حتی در گامهای رفتار. تو شاهدی خدای من که ما هر بار برای پبامبر دلتنگ میشدیم، هر بار دلمان سرشار از مهر پیامبر میشد، هر بار جای خالی پیامبر جانمان را به لب میرساند، هر بار آتش عشق پیامبر، خرمن دلمان را به آتش میکشید، به او نگاه میکردیم. به این جوان که اکنون پیش روی تو راه میرود و در بستر نگاه تو راهی میدان میشود.»
اما نه، گمان نمیکنم که حسین توانسته بود دست دل از او بشوید. دلیل محکم دارم برای این تعلق مستحکم. اما... اما وقتی تو اینطور بیتابی میکنی، من چگونه میتوانم حرف بزنم؟ ببین لیلا! اگر بیقراری کنی، اگر آرام نگیری، بقیه قصه را آنچنان از تو پنهان میکنم که حتی از چشمهایم هم کلامی نتوانی بخوانی. آرام باش لیلا! من هنوز از رابطة میان این دو محبوب تو چیزی نگفتهام.
طاهره حسینی
سرت را درد نیاورم. در تمام مدت جنگ با این لشگر دو هزار نفری با خودم فکر میکردم که سوار من تشنه است، خسته است. مصیبتدیده است و اینچنین معجزهآسا میجنگد. اگر این بلاها نبود او چه میکرد با سپاه دشمن؟!
StarShadow
وقتی که در اوج قله عطش ایستاده باشی، همه چیز را در مقابل آب، پست و کوچک و بیمقدار میبینی. جان چه قابل دارد در مقابل آب، ایمان چه محلی... اما نه، این همان چیزی است که ارزش کربلاییها را هزار چندان میکند.
دشمن درست محاسبه کرده بود. در بیابان برهوت، در کویر لمیزرع که خورشید به خاک چسبیده است، که از آسمان حرارت میبارد و از زمین آتش میجوشد، تشنگی آبدیدهترین فولادها را هم ذوب میکند. عطش، سختترین ارادهها را هم به سستی میکشد. نیاز، آهنینترین ایمانها را هم نرم میکند. اما یک چیز را فقط دشمن نفهمیده بود و آن اینکه جنس این ایمانها، جنس این عزمها و ارادهها با جنس همه ایمانها و عزمها و ارادهها متفاوت بود.
StarShadow
پدر نه، امام زمان دل به کسی بسته باشد و او بتواند از حیطه زمین بگریزد؟! قلب کسی در دست امام زمانش باشد و قابض ارواح بتواند جان او را بستاند؟ نمیشود! و این بود که نمیشد. و... حالا این دو میخواستند از هم دل بکنند
کاربر ۲۰۴۰۷۶۷
این زن چقدر راه رفت، چقدر دوید، چقدر هروله کرد، چقدر گریست، چقدر فریاد زد، چقدر جنازه بر دوش کشید، چقدر بچه در آغوش گرفت. چقدر زمین خورد، چقدر فرا رفت و چقدر فرود آمد... اما... اما... خم به ابرو نیاورد.
کجایی بود این زن؟ چه صولتی! چه جبروتی! چه فخری! چه فخامتی! چه شکوهی! چه عظمتی!
StarShadow
هستیام!
امام، با دستهای لرزانش، خون را از سر و صورت و لب و دندان علی میسترد و با او نجوا میکرد:
ـ تو! تو پسرم! رفتی و از غمهای دنیا رها شدی و پدرت را تنها و بییاور گذاشتی.
و بعد خم شد و من گمان کردم به یافتن گوهری.
و خم شد و من گمان کردم به بوییدن گلی.
و خم شد و من با خودم گفتم به بوسیدن طفل نوزادی.
و خم شد و من به چشم خودم دیدم که لب بر لب علی گذاشت و شروع کرد به مکیدن لبها و دندانهای او و دیدم که شانههای او چون ستونهای استوار جهان تکان میخورد و میرود که زلزلهای آفرینش را در هم بریزد.
و با گوشهای خودم از میان گریههایش شنیدم که:
ـ دنیا پس از تو نباشد، بعد از تو خاک بر سر دنیا!
ftmz_hd
هر چند همه حرف در همین چهار کلام بود، اما در رجز مهم نیست که چه میخوانی. مهم این است که چگونه بخوانی. و آنچنان که او میخواند دلهای دشمنان را در سینه معلق میکرد.
StarShadow
دیدم پیرمردی که شمشیرش را عصا کرده است، در حلقهای از جوانان بنیهاشم به سمت جنازه سوار من پیش میآید. اگر پیکر تکهتکه نبود، چه نیازی به اینهمه جوان بود؟ دو جوان هم میتوانستند دو سوی جنازه را بگیرند و از زمین بردارند. انگار امام هر کدام را برای بردن قطعهای آورده بود.
جوان هاشمی همیشه سرمشق غرور و سرافرازی است. من هیچگاه شمشادهای هاشمی را اینقدر خسته و شکسته و از هم گسسته ندیده بودم.
این قرآنی که ورقورق شده بود و شیرازهاش از هم دریده بود، به هم برآمدنی نبود. چه تلاش عبثی میکردند این جوانان که میخواستند دوش به دوش هم راه بروند تا جنازهای یکپارچه و به هم پیوسته را به نمایش بگذارند. اکنون دیگر دلیلی برای ایستادن نداشتم. دلیل من، قطعه قطعه و چاکچاک بر روی دستهای هاشمیین پیش میرفت و به خیمهها نزدیک میشد. سنگینی خبر اکنون نه بر دوش من که بر دوش جوانان هاشمی بود.
ftmz_hd
نه، لیلا! یقین داشته باش که اگر خدا را هم پیش چشمم بیاوری، این بخش ماجرا را از من نمیشنوی. همینقدر بگویم که اگر خون فرزندت چشمهای مرا نپوشانده بود، من اسبی نبودم که سوارم را به میانه سپاه دشمن ببرم. آخر چه توقعی است از کسی که چراغ چشمهایش خاموش شده؟!
ftmz_hd
پدر به علیاکبر گفت: «پیش رویم، مقابل چشمانم راه برو!» و او راه رفت. چه میگویم؟ راه نرفت. ماه را دیدهای که در آسمان چگونه راه میرود؟ چطور بگویم؟ طاووس خیلی کم دارد. اصلاً گمان کن که سرو، پای راه رفتن داشته باشد! نه، پای راه رفتن نه، قصد خرامیدن داشته باشد... و حسین سر به آسمان بلند کرد و گفت: «شاهد باش خدای من! جوانی را به میدان میفرستم که شبیهترین خلق به پیامبر توست در صورت، در سیرت، در کردار، در گفتار و حتی در گامهای رفتار. تو شاهدی خدای من که ما هر بار برای پبامبر دلتنگ میشدیم، هر بار دلمان سرشار از مهر پیامبر میشد، هر بار جای خالی پیامبر جانمان را به لب میرساند، هر بار آتش عشق پیامبر، خرمن دلمان را به آتش میکشید، به او نگاه میکردیم. به این جوان که اکنون پیش روی تو راه میرود و در بستر نگاه تو راهی میدان میشود.»
^^
خبر حسین را از سجاد باید پرسید. من خودم دیدم که او علیرغم بیماری، یال خیمه را کنار زده بود و از پشت پرده لرزان اشک، به تماشای عاشورا نشسته بود.
سائر
آنچنان سنگین میتاختم و آنچنان سم بر زمین میکوفتم و آنچنان قَدَر چرخ میزدم که میتوانستم به هر تاخت هزار اسب دشمن را مرعوب کنم. اما یک چیز را نمیفهمیدم و آن اینکه چرا هر طرف میگردیم، حسین پیش روی ماست! وقتی که با این سرعت در یک میدان چرخ میزنی، هر نقطه میدان را فقط در یک آن باید ببینی. نمیدانم چرا در این گردش و طواف، همه جا حسین بود.
شنیدم که سوارم با خود میگفت: «فَاَیْنَما تَوَلّوُ فَثَّم وَجْهُ الله» به هر سو که رو کنید، روی خدا پیش روی شماست.
ftmz_hd
و کدام بار، سنگینتر از خبر شهادت سوار؟! و کدام دِین، شکنندهتر از بیان آن ماجرای خونبار؟! و کدام فریضه، سختتر از خواندن مرثیه یک دلاور برای مادر؟!
ـmatildaـ
و شاید این کلام علیاکبر دلش را آتش زده بود که: «یا ابة لا ابقانی الله بَعدَکَ طَرفةَ عَینٌ.»
«پدر جان! خدا پس از تو مرا به قدر چشم به هم زدنی زنده نگذارد. پدر جان! دنیای من آنی پس از تو دوام نیارد! چشمهای من، جهان را پس از تو نبیند.»
sajedegh
اما نه، بخواب. خواب برای این روح خسته و این چشمهای به گودی نشسته، غنیمت است. بخواب! فردا هم روز خداست.
ـmatildaـ
اما کیست که بتواند این همه غم را در نگاه یک زن ببیند و تاب بیاورد؟!
ـmatildaـ
پیش از این هر گاه زنان و دختران خیام بیتابی میکردند، امام، علیاکبر را به تسلی و آرامش میفرستاد، اما اکنون خودِ تسلی و آرامش بود که از میان میرفت. اکنون که را به تسلای که میفرستاد؟ با دست و دل مجروح، کدام مرهم بر زخم که میگذاشت؟
الحمدالله علی کل حال"
حجم
۴۱٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۳
تعداد صفحهها
۷۸ صفحه
حجم
۴۱٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۳
تعداد صفحهها
۷۸ صفحه
قیمت:
۶۰,۰۰۰
۱۸,۰۰۰۷۰%
تومان