«هیچوقت به آسمان تف نکن، چون فقط توی صورت خودت میافتد. »
M
پیرهای آن خانه سندی بر این واقعیت بودند که سنوسال، علیرغم تمام محدودیتهایش، نمیتواند کسی را از داشتن یک زندگی سرگرمکننده محروم کند.
M
«آیرینا، حواست خیلی به افسردهها باشد. اینجا افسردگی خیلی رایج است. اگر دیدی کسی گوشهگیر شده یا ناراحت است و در تختش میماند یا غذایش میماند، حتماً مرا پیدا کن و به من بگو. »
«تو اینجور مواقع چی کار میکنی، لوپیتا؟ »
«بستگی دارد. آنها را نوازش میکنم و آنها هم معمولاً خوششان میآید، چون پیرها کسی را ندارند آنها را نوازش کند. من سرشان را با سریالهای تلویزیون گرم میکنم، چون هیچکس نمیخواهد قبل از تمام شدن سریال بمیرد. بعضیهایشان با دعا آرام میشوند، اما ملحد هم اینجا داریم که اصلاً دعا نمیکنند. مهم این است که آنها به حال خودشان رها نشوند
M
«من هم از این وابستگی خیلی وحشت دارم، آلما، اما دیگر فهمیدهام که این مسئله چیز خیلی خاصی هم نیست. به آن عادت میکنی و برای کمکی که میگیری از دستیارت ممنون میشوی. من نمیتوانم خودم حمام بروم یا لباس بپوشم، حتی در مسواک زدن یا با تکه کردن جوجهی توی بشقابم مشکل دارم، اما هیچوقت توی عمرم از الآن قانعتر نبودهام. »
آلما از دوستش پرسید: «چرا؟ »
«چون وقت فراغت دارم و برای اولین بار در زندگیام کسی از من توقعی ندارد. من نباید چیزی را حلوفصل کنم و برای هیچچیز عجله ندارم. هر روز برایم چون هدیهای است و برایم بسیار لذتبخش. »
کتاب باز
هیچوقت محدودیتهایش را به زبان نمیآورد و بیسروصدا با آنها مقابله میکرد
بهار قربانی
دوست داشت مانند آلما در یک واقعیت تحتکنترل زندگی کند که در آن زندگی هم مشکلات دارد و هم راهحلهای قطعی و در آن هیچ موجود موهوم و وحشتناکی در رؤیاها در کمینت نیست و هیچ دشمن جاسوس و شهوتپرستی هم از گوشهی خیابان تو را زیر نظر ندارد.
بهار قربانی