«رفتم پایین، مامانم توی نشیمن نشسته بود و موسیقی گوش میداد. بهش گفتم ناراحتم. گفت بعضی وقتها جنگیدن با غُصه سختتر از خود غُصهست، چون نمیتونی شکستش بدی. اینجور وقتها، غُصهبازی میکنی. یعنی به خودت اجازه میدادی که غمگین باشی، که با غمگین بودن خودت مشکلی نداشته باشی.»
Zahra Movahedi
از ته دل لبخند زدن حس خوبی داشت.
Book
تنها جایی که واقعاً دلم میخواست باشم، همینجا بود، توی تختم، بین خواب و بیداری
f.nik
مثل آدمهای کتابهای قصه بود. انگار من آرزو کرده بودم و او ظاهر شده بود
𝐑𝐎𝐒𝐄
جسپر به چشمهایم زل زد و گفت: «یه آدمهایی هم هستن که درست وقتی خیلی بهشون نیاز داری، این جاهای خالی رو پُر میکنن. جاهای خالی بزرگ. وقتی که خیلی برات مهمه. گاهی وقتها یه آدم اینطوری به تورم میخوره و حس ششمم بهم میگه که قراره با هم دوست بشیم. دوست واقعی. میدونی منظورم چیه؟»
daisy
جسپر یادم آورده بود که چطور عادی باشم.
f.nik
نمیدونم چرا. ولی هر چقدر هم بزرگ میشم، هیچی جای هریپاتر رو نمیگیره.
Book
این قدرت موبایل چیز عجیبی بود. هر جا و مشغول هر کاری که بودم، وقتی پیامی میرسید، سیخ مینشستم و ضربان قلبم کمی بالا میرفت. توی دلم میگفتم یک نفر دارد به من فکر میکند
𝐑𝐎𝐒𝐄
خودم گفتم این یک خانواده است.
اینها آدم هستند نه ارواح.
این ما هستیم که داریم بیدار میشویم، مهم نیست چه اتفاقی میافتد...
دخترکی با آرزوهای بزرگ:)
بهش گفتم ناراحتم. گفت بعضی وقتها جنگیدن با غُصه سختتر از خود غُصهست، چون نمیتونی شکستش بدی. اینجور وقتها، غُصهبازی میکنی. یعنی به خودت اجازه میدادی که غمگین باشی، که با غمگین بودن خودت مشکلی نداشته باشی.»
دخترکی با آرزوهای بزرگ:)