بریدههایی از کتاب قرمزی؛ داستان (واقعاً) واقعی شنل قرمزی
۳٫۲
(۹)
جالب است که همیشه شخصیتهای بد داستانهایمان گرگ و دیو و شیاطین هستند، ولی در دنیای واقعی، انگار آدمها همیشه بدترین دشمن هستند. امکان دارد که تو شرور ماجرای خودت باشی.
♡عاشق کتاب♡
«زندگی مثل داستان میمونه. اگه تموم نشه، هیچ معنایی نداره.»
♡عاشق کتاب♡
حقیقت این است که فقط با نگاه کردن به کسی، نمیشود چنین چیزی را فهمید. حتی همیشه با حرف زدن با آنها هم نمیشود فهمید. حتی گاهی از کارهایشان هم نمیتوان شخصیتشان را شناخت، چون آدم منظورشان را از انجام آن کار نمیداند.
♡عاشق کتاب♡
دلم میخواست طلسم خوشحالی را رویش پیاده کنم، ولی با این اقبال من، احتمالاً آنقدر میخندید که میمرد. در آن صورت اگر مامانیِ طلایی دنبالش میآمد، باید یکعالمه به او جواب پس میدادم.
ببخشید دیگر خانم. دخترتان از خندهٔ زیاد مرد. نوعی بیماری عفونی است. هر کاری از دستم برمیآمد، انجام دادم.
جودیآبــوت
بعضیها هیچوقت نمیتوانستند غمشان را فراموش کنند. بعضیها بدون عزیزانشان، خودشان را گم میکردند. مرگ وحشتناک بود
♡عاشق کتاب♡
وقتی حیوانات حرف میزنند، چنین حسی دارم. صدایی درمیآوردند و من معنایش را میفهمم. مامانبزرگ میگوید این هم بخشی از جادوی من است. خودم معتقدم که این جنبهٔ حیوانی وجودم را ثابت میکند.
ومبک بدعنق📚
دستهایش را بهسمت مرغ تکان داد و با جادو، همهٔ آن پرهایی را که من نتوانسته بودم بکَنم، کَند. «برو یهکم سبزی خرد کن، باشه؟»
چاقوی آشپزخانه را برداشتم و با هزار زحمت، هویجها و پیازها را خرد کردم. پیازها اشکم را درآوردند.
مامانبزرگ گفت: «گریه نکن مادرجون. لزومی نداره گریه کنی.» وِردی به چاقو خواند و چند ثانیهٔ بعد، همهٔ سبزیجات صاف و یکدست خرد شدند.
گاهی آرزو میکردم که ای کاش، میتوانستم جادو کنم. کاش، جادوی من مثل مادربزرگ بود. بدون هیچ آسیبی، وردهایش را میخواند. جادویش هیچوقت به کسی آسیب نمیزد. همهچیز را بهتر میکرد. مامانبزرگ کل دنیا را قشنگ و فوقالعاده میکرد.
چیزی نگذشت که سوپ به قُلقُل افتاد و بوی پیاز و سبزیهای خوشمزه و معطر فضا را پر کرد. وقتی مامانبزرگ داشت سوپ را داخل کاسه میریخت، من هم قاشقها را آوردم. دستهایش را در هوا تکان داد و ملاقه خودبهخود در قابلمه فرورفت و کاسهها را پر از سوپ داغ کرد.
bookworm📚
وقتی که داشتم از چاه آب میکشیدم، مامانبزرگ هم هویجها را از خاک بیرون کشید و در همین حین، پنج شش سانتیمتر هم آنها را بلندتر کرد. وقتی من داشتم با چوب به دنبال جوجهای میدویدم، مامانبزرگ توتفرنگیهای کال را از بوته کَند و توتفرنگیها باد کردند و تبدیل به توتهای قرمز آبدار شدند. وقتی من پَر جوجهها را کَندم، مامانبزرگ یک شاخه رزماری چید و آن را به سه شاخه تبدیل کرد.
مامانبزرگ مثل رئیسها، به پَر کندن ناشیانهٔ من غر میزد. «قرمزی، مادرجون، میدونی که راهحل بهتری هم برای این کار هست.»
bookworm📚
ادامه میدهیم و ادامه میدهیم و ادامه میدهیم
جودیآبــوت
چشمهایم را بستم و محکم به مامانبزرگ چسبیدم، حس کردم قلبش با قلب من میتپد. دو قلب سرزنده و پر از جادو.
جودیآبــوت
حجم
۱۹۳٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۲۶۰ صفحه
حجم
۱۹۳٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۲۶۰ صفحه
قیمت:
۶۲,۰۰۰
تومان