بریدههایی از کتاب قرمزی؛ داستان (واقعاً) واقعی شنل قرمزی
۳٫۲
(۹)
«من هیچوقت مامانبزرگ خودم رو ندیدم. مادرم هم خیلی وقت پیش مرد، ولی همیشه، هر دو رو کنارم احساس میکنم، چون از اونها به وجود اومدهام. اونها یه قسمتی از من و یه قسمتی از تو هستن و همه از طریق همدیگه به حیات ادامه میدیم. هیچکس برای همیشه از این دنیا نمیره.»
جودیآبــوت
«چون بز نگهبان خوبیه! من رو از دست یه هیولای وحشتناک نجات داد!»
جودیآبــوت
گفت: «هیولا رفته.»
گفتم: «آره. هیولا رفته. الان دیگه جات امنه.»
جودیآبــوت
من بیپروا هستم.
من جادو هستم.
من قرمزی هستم.
جودیآبــوت
«طلایی فرار کن! هورست اینجاست! فرار کن!»
جودیآبــوت
چون مامانبزرگ در تخت نبود.
هورست بود.
جودیآبــوت
شنلم را خوب بررسی کردم. نه جای پارگی داشت و نه حتی نخکش شده بود. کاملاً صحیحوسالم بود. ولی چطوری؟ حرکت پنجهٔ خرس را که تا پایین شانهام کشیده شد، کاملاً احساس کردم. حتماً باید پاره میشد.
جودیآبــوت
فصل پنجم: نوشداروی نادر
جودیآبــوت
گاهی آرزو میکردم که ای کاش، میتوانستم جادو کنم. کاش، جادوی من مثل مادربزرگ بود. بدون هیچ آسیبی، وردهایش را میخواند. جادویش هیچوقت به کسی آسیب نمیزد. همهچیز را بهتر میکرد. مامانبزرگ کل دنیا را قشنگ و فوقالعاده میکرد.
جودیآبــوت
گرگ گفت: «بهبه، سلام به روی ماهت، قرمزی. چقدر امروز خوشمزه... اومم یعنی خوشگل شدی.»
گفتم: «وای مامانبزرگ... عجب چشمهای درشتی دارین ها!»
جودیآبــوت
از طرف دیگر کلبه در نزدیکی تخت مامانبزرگ، صدای خشخشی آمد. نزدیکتر شدم و جیغ کوتاهی کشیدم. در تخت مامانبزرگ، گرگی با لباسخواب و کلاه او، دراز کشیده بود.
جودیآبــوت
«سلام گرگه. اومدی گوسفند بدزدی؟»
جودیآبــوت
هلگا علاوه بر اینکه همیشه دلشوره داشت، خبرچین روستا هم بود. خبرش در سرتاسر کوهستان پیچید.
هلگا به مردم روستا گفت: «اون دختره جادوگره، درست مثل مادربزرگش.» انگار یادش رفته بود که مامانبزرگ درمانش کرده بود.
گرتی دیگر با من حرف نزد و دیگر هیچکس حتی نگاهم هم نمیکرد. جادوی درونم تند و سخت شد. گلویم را گرفت. چشمهایم را سوزاند.
جودیآبــوت
بارها، مامانبزرگ را دیده بودم که بشکنی میزد و لباسهای خیس آب را در عرض چند دقیقه خشک میکرد.
ولی وقتی من بشکن زدم، هیچ بادی نوزید. فقط آتش به پا شد. بله، شعلههای آتش! دامن و بلوز و زیرپوشهای شعلهور در کمتر از یک دقیقه، زغال و خاکستر شدند.
مامانبزرگ گفت: «خب، الان دیگه کاملاً خشک شدهان.»
جودیآبــوت
مشعلهای طاقچهای روی دیوار هم روشن میشدند
کاربر ۶۲۲۰۰۶۴
چشمهایش گرد شدند و اندکی برق ترس را در آنها دیدم، ولی بعد خودش را جمعوجور کرد و محکم سر پا ایستاد.
جودیآبــوت
«تا به سرنوشت دوستت دچار نشدهای، بهتره فرار کنی دختر کوچولو.»
جودیآبــوت
«یه قلب باید بهم برسه قرمزی. اگه قلب گرگ رو بهم ندی، اونوقت مجبور میشم یه قلب دیگه پیدا کنم.» هورست چاقوی بلندش را تکان داد. «یه قلبی که دم دستم داشته باشم.»
جودیآبــوت
به تخت نگاه کردم و نزدیک بود بزنم زیر خنده. مامانبزرگ لباس گرگی خودش را پوشیده بود! حتماً حالش آنقدر بهتر شده بود که حوصلهٔ شوخی کردن را داشته باشد. حتماً میدانست که من دارم به خانه برمیگردم.
جودیآبــوت
«نگران نباش حالا. مطمئنم یکی دیگه میگیریم. باید همینطوری به تلاشمون ادامه بدیم. مامانی همیشه میگه، هیچوقت نباید تسلیم بشیم. البته بهجز وقتهایی که داریم یه کار اشتباهی انجام میدیم، در اون صورت، باید کلاً بیخیالش بشیم. الان به ذهنم رسید شاید کار اشتباهی باشه که میخوای معجون درست کنی تا یکی بخوره و جوش بزنه. اینطور فکر نمیکنی؟»
جودیآبــوت
حجم
۱۹۳٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۲۶۰ صفحه
حجم
۱۹۳٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۲۶۰ صفحه
قیمت:
۸۷,۰۰۰
تومان