بریدههایی از کتاب کیمیاگر
۴٫۰
(۹۷۳)
ولی از هر اندوهی، تجربهای و از هر روزی، خاطرهای گرفت... پس چه باک از اینکه، از اینکه فردا بمیرد... .»
yasinds
آنجا که آینده با دستی در گذشته نوشته شده است، بنابراین، مساعی و تمایلات و رؤیاهای انسان با رضایت اللّه میتواند سبب تغییراتی در آن شود.»
yasinds
لابد به لطف نشانههای حال! اسرار دنیایی، در حال نهفته است، اگر در حال دقت کنی، میتوانی لحظات خوبی داشته باشی و اگر در جهت بهبود و اصلاح لحظات حال باشی و اشتباهات را حذف کنی، آنچه پس از آن، عایدت میشود باز هم خوب و دلنشین است. آینده را فراموش کن و با توجه به تعلیمات الهی، به اللّه توکل کن و هر روز از عمر خود را در اختیار بگیر و در لحظات آن زنده باش و زندگی کن. چون، هر لحظه پارهای است از عنایت او و هر روز، بیانی است از جاودانگی او... »
yasinds
ساربان گفت: «میخواهم آینده را بشناسم چون یک مرد هستم و مردان در ارتباط و به تبعیت از آینده زندگی میکنند.»
yasinds
«اگر حوادث، حوادث مطلوبی هستند بهتر است غیرمنتظره باشند... اگر هم اتفاقاتِ ناگوارند، در آن صورت از قبل باید درد و رنج رویدادی را تحمل کنی که معلوم نیست چه وقت روی میدهد.»
yasinds
تا روزی، یکی از مسنترین (و مخوفترین) آنها، از او پرسید: «چرا میخواهی آینده را بشناسی؟»
ساربان جواب داد: «برای اینکه بتوانم کاری کنم، تا اتفاقات را آنطور که خواست من است، تغییر دهم.»
پیشگو در جوابش گفت: «بنابراین، اینکه آینده تو نخواهد شد...»
yasinds
در صحرا، آدمهایی زندگی میکردند که به سهولت قادر بودند در «جان جهان» مستحیل شوند. ما، آنها را با نام پیشگو میشناسیم.
yasinds
در حقیقت، اتفاقات و رویدادها نه از خود چیزی بروز میدهند و نه درصدد توضیح خود هستند. این انسانها هستند، که با مشاهده آنها، با لمس آنها، به نقششان پی میبرند و از رازشان آگاه میشوند و رفته رفته به «جان جهان» نزدیک میگردند.
yasinds
او، میدانست که هر پدیدهای در روی زمین ــ هرچند بیاهمیت ــ میتواند بازگوکننده افسانه همه رویدادها باشد.
yasinds
«صحرا پر از تصاویری است که به قلب مردان میریزد و سبب توهّمات مختلف میشوند.»
yasinds
از سرابها سخن بسیار شنیده بود. خود او هم چندتایش را در روزهای گرم صحرا دیده بود و میدانست که تمایلاتی هستند ذهنی که با ماسه صحرا همنشین و عینی میشدند... »
yasinds
تصویر، بلافاصله و به سرعت از نظرش دور شد ولی اثر زندهای از خود بر جای گذاشت.
yasinds
«این من هستم که به محدوده رازگونه بیان دنیا نفوذ میکنم و به آن نزدیک میشوم، محدودهای که همه دقایق آن، مفاهیم خود را دارند، از اینجا، در این پایین، تا به آنجا در آن بالا، تا پرواز شاهینها، هر لحظه آن، معنایی دارد و مفهومی را در خود نهفته است.»
yasinds
پیش از این، وقتی زنی را در انتظار میدیدم، به خوشبختی او رشک میبردم و آرزو میکردم همانند او باشم، اکنون میبینم، دیر نیست که به آرزویم برسم. من یک زن صحرا هستم. مسرور و مغرور و مایلم که مرد من مثل باد، بادی که دانههای ماسه را در صحرا جابجا میکند، سبکبال و آسودهخیال حرکت کند و... آزاد باشد... آزاد. و مایلم که مرد من به من امکان دهد که او را در صحرا بجویم، در آب و در ماه... »
yasinds
«تو برایم حرفها داشتی، از خودت گفتی، از پادشاه پیر و از گنج... تو، با من از نشانه` حرف زدی، از بیان بدون کلام` و روزهای پردرد و رنج... همه و همه گفتههایت سبب شدند تا در مقابل رویدادها، سرسخت شوم و از هیچچیز نهراسم، چون آنها را نشانههایی` دیدم که تو را به من رسانیدند... اکنون، من جزیی از زندگیات شدهام، جزیی از خودت، از رؤیاهایت و... از حدیث خویش`. به همین دلیل هم، مایلم که تو به راهت در جهتی ادامه دهی که به خاطرش تا به اینجا آمدهای. اگر لازم است به انتظار خاتمه جنگ بمانی، بمان ولی اگر باید زودتر راه خود را در پیش بگیری و بروی، برو... برو به سوی حدیث خویش`. تپههای شنی با وزش باد جابجا میشوند ولی صحرا همیشه صحرا باقی میماند، و همین است افسانه عشق ما.»
yasinds
«مدتی است کنار چاه آمدهام در انتظارت تا بیایی. از گذشته چیزی به یاد ندارم، و بر پایه رسم و رسوم و آداب و عادات هم نمیدانم که مردان از زنان صحرا چه انتظاری دارند و مایلند که آنان چه رفتاری داشته باشند. وقتی خیلی کوچک بودم، خواب دیدم که صحرا بهترین هدیه زندگیام را برایم خواهد آورد. و این هدیه، که بالاخره به من داده شد، تو` هستی.»
yasinds
دختر جوان به او گفت: «در دومین دیداری که داشتیم، تو از عشقت سخن گفتی، سپس چیزهایی زیبا به من آموختی، و مرا با بیان بدون کلام` و جان جهان` آشنا کردی، رفتهرفته همه آنها، من` را پارهای از تو` ساختند.»
yasinds
دختر جوان گفت: «جنگجویان هم در جستجوی گنج خود هستند.»
جوان با خود اندیشید «او» چگونه توانست فکرش را بخواند.
«و زنان صحرا از جنگجویانِ خود راضیاند و مغرور.»
پس دوباره سبویش را از آب پر کرد و رفت.
yasinds
«هر روز در اینجا به انتظارت خواهم نشست، از صحرا گذشتم تا در جستجوی گنجی باشم که نزدیک اهرام است. خبر آوردند که جنگ است. در آن لحظه، جنگ برایم زحمت بود و بدبختی، ولی اینک که در مقابل تو ایستادهام، میبینم که جنگ برایم رحمت آورد و خوشبختی.»
yasinds
جوان مدتی درکنار چاه نشست. روزی را به یاد آورد که باد، همراه خود بوی زن آورد. بوی این زن را، زنی را که دوست داشت، بدون اینکه بداند وجود دارد. این پدیده مجهول، عشقی بود غریزی، و کششی بود فطری نسبت به زن که خود عاملی شد تا او به راز جهان برسد و آن را کشف کند.
yasinds
حجم
۱۴۴٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۹
تعداد صفحهها
۲۴۴ صفحه
حجم
۱۴۴٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۹
تعداد صفحهها
۲۴۴ صفحه
قیمت:
۱۲۲,۰۰۰
۹۷,۶۰۰۲۰%
تومان