بریدههایی از کتاب اقبال های خفته
۴٫۲
(۱۷۶)
مردم ریشههای چندین سالهشان را به یک پول سیاه میفروختند و اطراف شهر دو تا اُتاق لانهمرغ برای ده نفر درست میکردند. دلشان هم خوش بود خانه و زندگی دارند. شهرنشین شدهاند. آرامش و بزرگمنشی روستایی تبدیل شد به آسایش و بی پولی و محرومیت شهری. خانههای بیسر و ته و قلعهمانند روستایی که پُر بود از مرغ و خروس و غاز و اردک با چهار پنج تا اُتاق در اندشت با قالیچههای دستبافت زنان روستایی که همه مایحتاج زندگیشان را توی هزارمتر زمین میکاشتند و با عشق میخوردند؛ حالا جایشان را با الونکهایی عوض کردند که دهنفر آدم توی دو تا اُتاق ده دوازده متری میچپیدند و شبها موقع خوابیدن پای این یکی توی صورت آن یکی بود و سر اینطرفی روی شکم آنطرفی.
پ. و.
قشون نُه نفرهٔ اسفندیاری به دنبال آقاجان به خط شد. بابا مثل همیشه بی اعتنا به اطرافیانش چند قدم جلوتر از ما راه میرفت و این موضوع همیشه باعث دعوای او و مادرم میشد. میگفت: آرزو به دلم ماند فقط یکبار شانه به شانهٔ من راه بیاید. مثلاً ما هم زن و شوهریم. عباسآقا اما گوشش بدهکار این حرفها نبود. شصتسال اینجوری عادت کرده بود. این فرمی بزرگ شده بود. نه این که مادرم را دوست نداشته باشد، نه این که نسبت به او و عقایدش بیاهمیت باشد؛ نوع تربیت آدمهای همسن و سال بابام همینطوری بود. میگفت: هیچوقت جرأت نمیکردیم پیش پدر و مادرمان اسم زن خود را صدا بزنیم. خجالت میکشیدیم پیش بزرگترها بچهٔ خودمان را بغل کنیم.
پ. و.
کلاً روزگار خوبی بود. سادگی و صداقت هنوز توی زندگی مردم بود و جایش را به چشم و همچشمی و دغلبازی و البته دروغگوئیهای معمول نداده بود. هرکس هرچیزی که داشت شکرش را به جا میآورد و دلش گرم داشتههایش بود. اگر هم کم و کسری داشت حرصش را نمیخورد. خانههای مردم، بیشتر شبیه محل زندگی بودند تا قصر ارواح.
پ. و.
این بزرگترین مزیتی است که خداوند به زنها داده. تمام تنهایی و ناراحتی خود را با خرید وسایل منزل از بین میبرند. زنی که به بازار میرود و خرید میکند گرچه جیب شوهرش خالی میشود و باعث ناراحتی او میگردد، ولی در عوض روزها و ماهها استرس و عصبانیت را از خود و خانوادهاش دور میکند و اینها علتهایی است که زنها دیرتر از مردهایشان پیر میشوند و میاُفتند. تمام درد ورنج زندگی را با خرید کردن از بین میبرند.
کاربر ۳۴۳۳۸۸۳
آقا بهروز عادت نداشت بدهکار کسی بماند. دانه به دانه کارگرهایش را به حجره دعوت میکرد، دستمزدشان را بههمراه عیدی چرب و نرم و دندان گیر به اضافه چهار قلم خواروبار تحویلشان میداد. یک کیسه برنج مرغوب ایرانی، یک حلب روغن پنج کیلویی، نیمکیلو چای عطری و دوتا مرغ که این آخریها به من نرسید. راهم طولانی بود مرغها خراب میشدند. بهروزخان اخلاق خاصی داشت. از همه پرسنلش حلالیت میگرفت آن هم نه کلامی. می بایست که حتما مینوشتی و امضا میکردی و بعد خداحافظی تا صبح روز بعد از تعطیلات.
کاربر ۳۴۳۳۸۸۳
کلاً روزگار خوبی بود. سادگی و صداقت هنوز توی زندگی مردم بود و جایش را به چشم و همچشمی و دغلبازی و البته دروغگوئیهای معمول نداده بود. هرکس هرچیزی که داشت شکرش را به جا میآورد و دلش گرم داشتههایش بود. اگر هم کم و کسری داشت حرصش را نمیخورد. خانههای مردم، بیشتر شبیه محل زندگی بودند تا قصر ارواح.
کاربر ۳۷۷۹۴۴۷
تنهایی ما آدمها گاهی به قدری بزرگ و عظیم است که جز خود ما کسی به طول و عرض آن واقف نیست و همین تنهایی همیشه ما را از آنچه که هستیم و از آنچه که باید باشیم فراری داده است. آنقدر در این تنهایی به خود سخت گرفتهایم و خود را پایینتر از دیگران دیدهایم، حالا که یکنفر پیدا شده و میخواهد بال و پر پروازمان را باز کند، به او ایمان نداریم. بالی که از اول داشتهایم اما عفریت محرومیت و خودکمتربینی چنان زنجیری به آنها زده که پریدن و پرواز کردن و کنده شدن و اوج گرفتن، رؤیای دستنیافتنی تمام لحظات عمرمان شده.
لوتوس
کینه و رنجش هر چند کوچک و ناچیز مثل غباری است که بر روی آیینهای مینشیند. شاید آن اوایل مشکلی نداشته باشد؛ اما در بلندمدت تبدیل به زنگاری میشود که نه تنها قلب و دلت را سیاه، بلکه چشمانت را هم کور میکند
هستی
تنهایی ما آدمها گاهی به قدری بزرگ و عظیم است که جز خود ما کسی به طول و عرض آن واقف نیست و همین تنهایی همیشه ما را از آنچه که هستیم و از آنچه که باید باشیم فراری داده است.
Akbar Aghaii
میخواست قضیه را رفو کند؛ اما پیش قاضی و معلق بازی؟ من رفوگر همه رفوگرها بودم!
Akbar Aghaii
حجم
۲۴۱٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۲۹۸ صفحه
حجم
۲۴۱٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۲۹۸ صفحه
قیمت:
رایگان