دانلود و خرید کتاب جمعه، دوم آوریل زهره شریعتی
با کد تخفیف OFF30 اولین کتاب الکترونیکی یا صوتی‌ات را با ۳۰٪ تخفیف از طاقچه دریافت کن.
تصویر جلد کتاب جمعه، دوم آوریل

کتاب جمعه، دوم آوریل

نویسنده:زهره شریعتی
ویراستار:مریم کتابی
دسته‌بندی:
امتیاز:
۴.۰از ۱ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب جمعه، دوم آوریل

کتاب جمعه، دوم آوریل (شهیدمحمدحسن ابراهیمی به روایت همسر) نوشتهٔ زهره شریعتی و ویراستهٔ مریم کتابی است و انتشارات حماسه یاران آن را منتشر کرده است.

درباره کتاب جمعه، دوم آوریل

کتاب «جمعه دوم آوریل» زندگینامه شهید حجت‌الاسلام و المسلمین محمدحسن ابراهیمی است که به روایت همسر ایشان و به قلم زهره شریعتی نگاشته شده است.

این کتاب روایتی مظلومانه و تکان‌دهنده از زندگی مجاهد جبهه تبلیغ و تعلیم شهید ابراهیمی طلبه‌ای است که رنج زندگی در غربت و هزاران کیلومتر دورتر از مرزهای میهن اسلامی را برای ادای تکلیف و آشنا ساختن مردم آمریکای جنوبی با اسلام و مکتب تشیع به جان می‌خرد و سرانجام به دست آمریکایی‌های جنایتکار به شهادت می‌رسد.

خواندن کتاب جمعه، دوم آوریل را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب را به دوستداران مطالعهٔ زندگی‌نامهٔ شهدا پیشنهاد می‌کنیم.

بخشی از کتاب جمعه، دوم آوریل

«محمدحسن هر روز که از کالج برمی‌گشت خانه، با صدای بلند می‌پرسید: «فاطمهٔ من امروز در چه حالیه؟!» می‌نشست روبه‌روی من و باهاش حرف می‌زد. می‌گفت: «بابا! تو کی به دنیا میای تا من ببینمت؟! حوصله‌م سر رفت! زود بیا!»

... نمی‌دانم خواب بود یا رؤیا، دیدم محمدحسن دشداشهٔ سفید خیلی زیبایی تنش کرده و برگشته خانه. با خوشحالی رفتم جلو و صدایش زدم: «محمدحسن! اومدی؟! بالاخره برگشتی؟! کجا بودی این مدت؟!» صورتش خیلی زیبا و نورانی شده بود. گفت: «نمی‌دونی؟! من دست آمریکاییا بودم. اونا منو گرفته بودن.»

بی‌توجه به حرفش گفتم: «می‌دونی فاطمه به دنیا اومده؟! نمی‌خوای دخترت رو ببینی؟! دلت براش تنگ نشده؟! بیا بریم فاطمه رو نشونت بدم...» بعد دستش را گرفتم و بردمش کنار گهوارهٔ فاطمه. بغلش نکرد. یک نگاه خیلی محزون و غمگینی به فاطمه کرد و گفت: «من دیگه باید برم.» پرسیدم: «کجا؟! نمی‌ترسی؟! مگه تازه نگرفته بودنت؟!» لبخندی زد و گفت: «الان باید برم، ولی برمی‌گردم.»

...در هر دو یا سه تماس که از ایران با او داشتند، از پدر یا عباس می‌خواست برایش روضه بخوانند. کل تماس می‌شد مجلس روضه. اشک می‌ریخت و گاهی هم با خودش شعری زمزمه می‌کرد. هر دفعه هم می‌گفت برایش روضهٔ حضرت زهرا (سلام‌الله علیها) بخوانند. پدر این بار هم خواند و محمدحسن مثل ابر بهار گریه کرد. به پدرش گفت: «آقاجون! من اینجا غریبم. بذارید منم روضهٔ امام رضا رو براتون بخونم.» خواند و این آخرین صدایی بود که خانواده از او شنیدند.

بیست‌وهشتم اسفند ۱۳۴۷ در آبادان به دنیا آمدم؛ دو روز مانده به سال ۴۸. به قول مادرم، فردایش عید بود. من دومین بچه بودم و اولین دختر خانوادهٔ انصاری. اسمم را گذاشتند شهناز. سه برادر و دو خواهر داشتم که البته خواهر دومم که فرزند آخر خانواده بود، زمان جنگ، وقتی به بوشهر رفتیم به دنیا آمد.

خانواده‌مان مذهبی محسوب می‌شد. پدرِ مادرم سید بود و قبل از انقلاب اسلامی ایران، از عراق به ایران مهاجرت کرده بود. در آبادان با مادربزرگم آشنا شده و باهم ازدواج کرده بودند. مادرم هم متولد آبادان بود.»

حجم

۰

سال انتشار

۱۴۰۱

تعداد صفحه‌ها

۲۰۸ صفحه

حجم

۰

سال انتشار

۱۴۰۱

تعداد صفحه‌ها

۲۰۸ صفحه