دانلود و خرید کتاب ایستاده در آتش
با کد تخفیف OFF30 اولین کتاب الکترونیکی یا صوتی‌ات را با ۳۰٪ تخفیف از طاقچه دریافت کن.
تصویر جلد کتاب ایستاده در آتش

کتاب ایستاده در آتش

معرفی کتاب ایستاده در آتش

کتاب ایستاده در آتش گردآوری‌شده توسط گروه فرهنگی هنرمند شهید محمدعلی معصومیان و ویراستهٔ حسین صادقی فرد است و نشر شهید کاظمی آن را منتشر کرده است. این کتابْ خاطرات سردار شهید ناصر باباجانیان است.

درباره کتاب ایستاده در آتش

سردار شهید ناصر باباجانیان، یکی از مالک اشترهای رشید، دلیر، ولایی، جهادی خطهٔ سرسبز مازندران (بابل) است که برای دفاع از انقلاب اسلامی و مقابله با دشمنان نظام و کشورمان ایران، ولایت‌مدار وارد میادین نبرد شدند.

در جبهه‌های غرب، شمال‌غرب، جنوب کشور در مسئولیت‌های مختلف حماسه‌آفرینی کرد. در عملیات‌های آفندی و پدافندی در گردان‌های پیادهٔ لشکر ویژهٔ ۲۵ کربلا و دیگر یگان‌ها عاشقانه حضور داشت و بارها تا مرز شهادت پیش رفت. عملیات والفجر ۸ و کربلای ۵ اوج حماسهٔ او بود. گردان صاحب‌الزمان که ناصر فرماندهی آن را بر عهده داشت، خصوصاً در کربلای ۸ و کربلای ۱۰، گردان او مأموریت خویش را به‌نحو احسن به پایان رساند و تلفات زیادی از دشمن گرفت.

شهید ناصر باباجانیان در کربلای شلمچه در تاریخ ۱۸ اردیبهشت ۱۳۶۷، مصادف با شب قدر و شهادت امام علی (ع)، شربت شهادت را نوشید و به مقام «عِنْدَ رَبِّهِمْ یرْزَقُونَ» نایل آمد.

کتاب ایستاده در آتش بخش کوچکی از شخصیت جهادی این مالک اشتر مازندران است که ثبت و ارائه شده است. 

خواندن کتاب ایستاده در آتش را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب را به دوستداران خاطرات شهدای گران‌قدر پیشنهاد می‌کنیم.

بخشی از کتاب ایستاده در آتش

«خیلی دوست داشتم که بچه‌ام پسر باشد و چقدر آمدن این پسرکم خوشحالم کرده بود. اسمش را گذاشتیم «ناصر». فصل کشاورزی بود و عطر شالی همراه هر نسیمی به مشام می‌رسید. نمی‌شد کار کشاورزی را رها کرد. نان بازو را می‌خوردیم و عادت کرده بودیم به سخت‌کوشی. ناصر را که داخل گهواره گذاشتم، چادر به کمر بستم و رفتم که کار زراعتمان روی زمین نماند. کمی که گذشت و ناصر قوی‌تر شد، او را همراه خودم می‌بردم. کنار زمین کشاورزی چاله‌ای می‌کندم و ناصر را در آن چاله می‌گذاشتم و می‌رفتم داخل زمین کشاورزی و مشغول کار می‌شدم. گه‌گدار می‌آمدم سر می‌زدم. نگران بودم که مار یا حشرات او را گاز نگیرند. خیلی چاق و تپل بود. کم‌کم پَرچین را می‌گرفت و از جا پا می‌شد. یواش‌یواش سعی می‌کرد راه برود. خانم‌های همسایه که ناصر را می‌دیدند کیف می‌کردند. به من می‌گفتند: «نگذار بچه‌ات جلوی چشم مردم راه برود، عده‌ای حسودند، چشم می‌زنند!»

اما آفتاب تند تابستانِ شمال پوست بچه را تیره کرده بود، ازبس‌که توی آفتاب می‌ماند و تا من کارها را برسم و برگردم طول می‌کشید.

سال‌ها گذشت و حالا ناصر رفته بود به دبستان. من سه تا پسر داشتم که هر سه تا درس و مدرسه را تا جایی خواندند و بعد رها کردند. ناصر هم زمزمهٔ ترک تحصیل را می‌کرد. خانهٔ معلم ناصر سمت خانهٔ ما بود. یک شب آمد دم خانه‌مان و در زد. ناصر را صدا زد و دم در با ناصر حرف زد. گفت: «ناصر، برادرهایت درس را ول کردند. تو هم از مدرسه که بیرون بروی پدرت ناراحت می‌شود. حداقل تو درست را ادامه بده، دیپلمت را بگیر.»

آن شب ناصر به فکر فرو رفت و متحول شد. از ترک‌تحصیل منصرف شد. نمی‌دانم چه در سرش گذشت، اما حرف آن شب آقا معلم کار خودش را کرد. از فردا ناصر چسبید به درس. شاید چون به رضایت پدرش خیلی اهمیت می‌داد. شب‌ها فانوس روشن می‌کرد و زیر سوسوی چراغ درس می‌خواند.

ناصر حال عجیبی داشت. شبیه هیچ‌کس نبود. دو ساعت بعد از نیمه‌شب سجاده پهن می‌کرد و مشغول نماز شب می‌شد. در نمازش اشک می‌ریخت. چند باری یواشکی نگاهش کردم. آخر تاب نیاوردم، اعصابم خرد شده بود، مادر بودم و طاقت دیدن گریه‌های شبانهٔ پسرم را نداشتم. یک روز به او گفتم: «ناصر جان، تو چرا موقع نماز خواندن گریه می‌کنی؟»

جوابم را نداد، نگفت چرا، فقط خواست که کنکاش نکنم که توجه نکنیم چرا او گریه می‌کند!

از بچگی به قرآن خیلی علاقه داشت. خواندن قرآن را پیش یکی از پیرمردهای روستایمان یاد گرفت. راه مدرسه را پیاده می‌رفت و برمی‌گشت. در کل پسر آرامی بود، به کسی آزاری نمی‌رساند، اذیت نمی‌کرد. ما هم ناصر را بیشتر از بقیهٔ بچه‌ها دوست داشتیم. هر وقت از بازار برمی‌گشتم می‌دوید و زودتر خودش را می‌رساند به من و سنگینی زنبیل‌های توی دستم را از من می‌گرفت. دلسوزی می‌کرد برایم. می‌گفت: «مامان، چرا این‌همه وسیله می‌خری برای ما که دستت درد بیاید؟!»

قدبلند بود. قدش همیشه از دوروبری‌هایش یک سر و گردن بلندتر بود. قدرت بدنی‌اش زیاد بود. از همان بچگی زوربازو داشت. فاصلهٔ بین باغ تا خانه‌مان زیاد بود. فصل چیدن خیار که می‌شد کیسهٔ سنگین خیارها را به دوش می‌گرفت و از باغ می‌آورد خانه.»

حجم

۰

سال انتشار

۱۴۰۰

تعداد صفحه‌ها

۱۹۲ صفحه

حجم

۰

سال انتشار

۱۴۰۰

تعداد صفحه‌ها

۱۹۲ صفحه