کتاب شهربانو
معرفی کتاب شهربانو
کتاب شهربانو نوشتهٔ ئهژین خوشنام است. این کتاب را نشر داستان روانهٔ بازار کرده است. این کتاب، به زندگی متفاوت یک دختر میپردازد.
درباره کتاب شهربانو
رمان شهربانو نخستین تجربهٔ داستاننویسی یک نویسندهٔ جوان به نام ئهژین خوشنام است. این رمان، زندگی یک دختر جوان روستایی را روایت میکند. دوران جوانی این دختر با همسالاناش متفاوت بوده است. او این دوران را با همراهی پدری فهیم طی میکند. دختر با تکیه بر عقل، درایت و در گذر زمان، اختیار امارت پاشاخان را به دست میگیرد. در این حین مشکلات و اتفاقات غیرقابلپیشبینی زیادی بر سر راهاش قد علم میکند و او را به چالش میکشاند.
خواندن کتاب شهربانو را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
خواندن این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی معاصر ایران پیشنهاد میکنیم.
بخشهایی از کتاب شهربانو
«اوایل تیرماه سال ۱۳۴۰ حوالی شهر نور، روستای زیبای رستمرود قرین...
هر سال این موقع، با آب و هوای معتدل و خوشایندش پذیرای اهالی روستا بود.
نسیم ملایم نیمروزی، چمنزار سبز را، به رقصیدن برای مهمان خوشمنظری که رو به آسمان، به دور از هیاهوی روزانه و فارغ از نجوای دیگران، در دامن طبیعت دراز کشیده بود، فرامیخواند.
چشمان بادامی قهوهایرنگ دخترک، نقش ابروان کمانیاش را دلرباتر مینمایاند. لبان نازک و صورتیاش آرام آرام زمزمه میکرد: راست چپ چپ راست؛ و با دستان ظریف و انگشتان باریکش بالزدن پروانهها را دنبال میکرد و چشمانش را به حالتی نیمباز درمیآورد تا مژگان بلند و فرخوردهاش چتری برای آفتاب پرشور باشند.
آنقدر غرق در تماشای پروانهها بود که دیگر گذر زمان را به طاقچهٔ خلوت ذهن تفویض داده و به رؤیاهای شیرینش میاندیشید. با این که میدانست سرنوشتش چیزی بلندتر از پرواز پروانههاست. گاهی نقش خندهٔ ملیحی بر لبانش، خیالهایش را واقعیت میانگاشت. از سر شوق، موهای پیچخوردهٔ چون شبش را، میان انگشتانش تاب میداد و به لبانش میسپرد. پردهٔ آرامشش با صدای نحیفی که فریاد میزد:
شهربانو! شهربانو! آهای "پاپلی فوتور"! کجایی تو باز دختر؟ پاره شد. با سرعت از جایش بلند شد و خیالاتش را رها کرد.
با دستان بلوریاش، لباس سفید گلگلیاش را تکاند و دستی به موهایش کشید. با روی همیشهخندان و دو دست باز به سمت بیبی دوید. بیبی زیر لب برای زیبایی نوهاش صلوات میفرستاد. هرچه به بیبی نزدیکتر میشد، قد رعنایش، به چهرهٔ ظریف و اندام باریکش آراستگی دوچندان میبخشید و گره از پیشانی مادربزرگ باز میکرد.
به بیبی که رسید، نفس عمیقی کشید. عصای کهنهای را که مادربزرگ میان دستانش محکم میفشرد تا جای تکیهگاهش را سفت کند، با یک دست گرفت و با دست دیگر، مادربزرگ را مهمان آغوشش کرد.
شهربانو: بیبی جانم، مواظب باش دورت بگردم! عصات لیز بخوره، اونوقت چیکار کنم، سنگ صبور پاپلی!
بیبی: خُبه خُبه، خودشیرینی نکن! منِ پیرزن و این عصای از من پیرتر باید از این سرِ ده تا اون سر ده، دنبالت بیایم؟ نمیگی تو این گرما، آخه من چرا بیبی رو بکشونم اینجا؟ حقته بذارم مامانت دنبالت بیاد تا بفهمه باز اومدی دم برکه با این پروانهها عاشقی کنی، یکی بزنه تو سرت، بلکَم عقل تو کلهات بیاد! دختر آخرسر کار دست خودت میدی؛ تنها نیا اینجا؛ این هزار بار.
در حالی که شهربانو میخندید و گونههای برجستهاش زیر نور آفتاب برق میزد، دستان چروکیدهٔ بیبی را که رگهای کبود و کلُفتش جوانی را از یاد برده بود، بوسید و فشرد. نگاهی به پیشانی پرچین و موهای سفیدش انداخت و لب به سخن گشود.
شهربانو: بیبی! سلطانم! من قربون اخم و لب پرچینت بشم! اگه تو اخم کنی، دیگه چجوری برم خونه؟ آخه اگه بیبی هوای پاپلیش رو نداشته باشه، پس کی میخواد داشته باشه؟ حالا بگو امروز چه کلکی سوار کنیم مامان نفهمه برکه بودم؟
بیبی سری تکان داد و دستش را به نشانهٔ اعتراض بالا برد و به سوی روستا راه افتاد.»
حجم
۰
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۱۹۱ صفحه
حجم
۰
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۱۹۱ صفحه