دانلود و خرید کتاب ساحل خونین اروند رضا کشمیری
با کد تخفیف OFF30 اولین کتاب الکترونیکی یا صوتی‌ات را با ۳۰٪ تخفیف از طاقچه دریافت کن.
کتاب ساحل خونین اروند اثر رضا کشمیری

کتاب ساحل خونین اروند

نویسنده:رضا کشمیری
دسته‌بندی:
امتیاز:
۳.۹از ۱۲ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب ساحل خونین اروند

کتاب ساحل خونین اروند نوشته رضا کشمیری است. این کتاب روایت داستانی از زندگی سه غواص، شهید محسن باقریان و شهیدان محمدرضا و مهدی صالحی است و نشر شهید کاظمی آن را منتشر کرده است.

درباره کتاب ساحل خونین اروند 

این کتاب روایت زندگی پسرخاله‌های غواص؛ شهید محسن باقریان ۱۹ ساله، که پیک گردان ۴۱۰ غواص بود و همراه فرمانده‌اش حاج احمد امینی در عملیّات والفجر هشت به شهادت رسید و محمدرضا و مهدی صالحی دو برادر ۱۸ و ۱۹ ساله‌ای که مظلومانه با لباس غواصی در عملیات کربلای چهار آسمانی شدند است.

محمدرضا بعد از پسرخاله‌اش محسن، پیک گردان ۴۱۰ لقب گرفت و مهدی فرمانده دسته ویژه شد. در همان شب عملیّات کربلای چهار، ترکشی، گلوی مهدی را می‌شکافد و او را آسمانی می‌کند. پیکر مطهرش این شهید خیلی زود به خانه برمی‌گردد؛ اما محمدرضا مفقود می‌شود. ۹ سال بعد همان‌طور که به مادرش قول داده بود به همراه دایی‌اش؛ شهید سیدجلال سجادی پیکرش شناساییو به میهن اسلامی باز می‌گردد و استخوان‌هایش کنار برادر به خاک سپرده می‌شود.

خواندن کتاب ساحل خونین اروند را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب را به تمام علاقه‌مندان به روایت‌های دفاع مقدس پیشنهاد می‌کنیم.

بخشی از کتاب ساحل خونین اروند

دو پسرخالهٔ مهربان و عزیزم، وقتی شما در خون خود غلتیدید من هنوز دو سالم را پُر نکرده بودم. اما دخترخاله‌ها و پسرخاله‌ها همه از خوش اخلاقی و شوخ‌طبعی‌تان برایم گفته‌اند. آن زمان را به یاد ندارم، وقتی از جبهه به رفسنجان می‌رسیدید و به خانهٔ ما می‌آمدید و کیف بچّه‌ها کوک می‌شد. وقتی با موتور می‌پیچیدید توی کوچهٔ باریک محلهٔ قطب‌آباد. خانهٔ قدیمی ما. بعد از خانهٔ کل‌فاطمه در آبی بزرگی بود که می‌خورد به دالان شش‌متری. خواهرهایم خوب یادشان است، با آمدن شما آنقدر ذوق‌زده می‌شدند که روی پا بند نبودند. هی بالا و پایین می‌پریدند و شادی می‌کردند. بی‌بی توی حیاط به استقبال‌تان می‌آمد. حتماً منِ دوساله را بغل می‌کردید و آنقدر بالا می‌انداختید، تا از خنده یا شاید هم گریه نفسم بند بیاید. آنقدر شعر می‌خواندید و شوخی می‌کردید که بچه‌ها از خنده روده‌بُر می‌شدند.

این سخت‌گیرهای حالا نبود که، باصفا بودید و بی‌ریا. ظهر که می‌آمدید، بی‌بی با اصرار برای ناهار نگه‌تان می‌داشت. نه بی‌بی اهل تجمّلات و کِرّ و فِرّ بود و نه شما اهل تعارف بی‌جا. خانهٔ خاله بود دیگر. محمدرضا جان حتماً یادت هست می‌نشستی برای خواهرهای شش و هشت سالهٔ من قصه می‌بافتید. دست‌بافتان هم خوب بود. قصه‌های من درآوردی که مناسب با مقتضای حال بود. الان اگر در بند حیات بودید شاید داستان‌نویس قهّاری می‌شدید، امّا خوش‌به‌حالت که رفتی، این دو روزِ دنیا ارزش ماندن و مُردن به مرگی غیر از شهادت ندارد.

می‌آمدی لب حوض خانهٔ ما می‌نشستی و قصه می‌بافتی برای کارهای بد بچه‌ها. خوب توی ذهن‌شان مانده است، تذکّر غیرمستقیم کارهای بد آن هم به شیوهٔ داستان، کاری که کاش برنامه‌سازها و فیلمسازها وداستان‌نویس‌های ما بیشتر جدّی می‌گرفتند و عمل می‌کردند. آقامحمدرضا و آقامهدی یادتان هست قصه که تمام می‌شد، یکی‌تان قابلمه به دست می‌گرفت و با دست می‌زد پشتش. یکی هم شعر می‌خواند و بچه‌ها کیفور می‌شدند. قسمتی از شعرهای بامزه و من‌درآوردی شما هنوز توی ذهن خواهرم مانده: «با نوای قابلمه، با نوای قابلمه، سفره رو بنداز خاله، قاشق و چنگال کمه، آی گشنمه آی گشنمه، آی گشنمه آی گشنمه.»

بچه‌ها آن روز جمعه که با وانت لندکروز آقا به رحمت‌آباد رفتید، یادتان هست؟ همهٔ دخترخاله‌ها و پسرخاله‌ها جمع بودند. بزرگ جمع شما دوتا بودید. همه شش و هفت ساله یا کمتر و بیشتر سن داشتند. یک مشت بچهٔ کوچک پشت وانت نشسته بودند و آقا خدابیامرز توی جادهٔ خاکی و پر از چاله‌چوله می‌تازاند و گردوخاک به خوردتان می‌داد. شما شعر می‌خواندید و بچه‌ها می‌خندیدند و داد و قال‌شان صحرا را گرفته بود. برای صدام شعر ساخته بودید، یک بیت‌اش را هنوز خواهرم به یاد داشت: «تریاک افغانی بوی خوشی دارد، صدام تکریتی آدم‌کشی دارد.»

نظری برای کتاب ثبت نشده است
بریده‌ای برای کتاب ثبت نشده است

حجم

۰

سال انتشار

۱۴۰۰

تعداد صفحه‌ها

۱۹۲ صفحه

حجم

۰

سال انتشار

۱۴۰۰

تعداد صفحه‌ها

۱۹۲ صفحه