چشمهای مادرم میدرخشند، نه از روی یکجور حس خوب یا هر چیز دیگری، یکنوع درخشش خاص انسانهایی توی این سن. انگار به زندگی از بالا نگاه میکند یا اصلاً نگاه نمیکند؛ انگار برای زیستن گوشهی چشم نازک میکند و زیر لب میگوید: «نبود. آش دهنسوزی نبود.»
Narjesbn
میدانی؟ زندگی، روح، هرچیزی که برایش یک اسم انتخاب کنی، ترکیبش چیزی مثل خانهسازیهای لگو میشود، چهارچوبی که اگر یک تکهاش گم شود، باقیاش فرو میریزد یا دیگر چفت هم نمیشود.
Orson Welles
لفظ قلم حرف زدنش سیگار میطلبد. اما فکر میکنم جایش نیست
Mahdi Askarian
سیگارم تمام شده وگرنه حس آن هم نبود.
آلْف
با نوک انگشتهایت اشاره کردی به من و با لحنی دیگر پی حرفت را گرفتی: «چون بخشی از روحت دارد میمیرد.» بخشی. میدانی؟ زندگی، روح، هرچیزی که برایش یک اسم انتخاب کنی، ترکیبش چیزی مثل خانهسازیهای لگو میشود، چهارچوبی که اگر یک تکهاش گم شود، باقیاش فرو میریزد یا دیگر چفت هم نمیشود.
Narjesbn